ویرگول
ورودثبت نام
Parisa Asadi
Parisa Asadi
خواندن ۱ دقیقه·۸ روز پیش

عشق و نفرتِ..؟

این روزا همه غمگین‌ان‌، تحت فشارن
کسی حالش واقعا خوب نیست
هممون نقابِ حالم خوبه زدیم که فقط بتونیم ادامه بدیم
هممون یه‌جوری درگیریم با این مرداب زندگی
که گاهی بوی تعفنِ ناامیدی میده
و گاهی سنجاقک‌های خوشی دورش پرواز می‌کنن
ولی فرای اینا هممون انگار یه نفریم
انگار تنها نیستیم چون هممون یه جور داریم با زندگی دست‌وپنجه نرم می‌کنیم
اما در عین حال خیلی هم تنهاییم
انسان بودن واقعا فلسفه‌ی عجیبیه
درکش واقعا سخته
نمی‌دونم با این هزاران هزار نمی‌دونمِ تو ذهن‌مون و همچنان ادامه‌دادن‌هامون، چطور زنده‌ موندیم؟
ولی احتمالا خبر خوب و بد، همزمان اینه که زنده‌ایم!
باید افتخار کنیم که زیر این همه فشار از ندونستن‌ها و نداشتن‌ها و نرسیدن‌ها و نه‌های دیگه، زنده موندیم؟
یا باید یقه‌ی زندگی رو بگیریم و باهاش گلاویز شیم که چی از جونم میخوای لعنتی؟
باز هم، نمیدونم.
یه نمیدونمِ دیگه.
احتمالا تنها جواب، اعتماد کردن به خالق، نیروی برتر، کائنات، یا هر اسمی که روی اون قدرت بی‌همتا گذاشتیم، باشه...
احتمالا تنها جواب رها کردن خودمون تو جریان زندگیه
که جریانش گاهی درده، گاهی غمه، گاهی نفرت
و گاهی شادی، لذت، دلخوشی و غیره‌ست
چون من که از جنگیدن با این روند یه تن و روح زخمی‌تر نصیبم نشد!
احتمالا فلسفه‌ی جهان دور درد کشیدن، پذیرفتن و رها کردن می‌گذره
و دوباره و دوباره همین روند و چرخه
تا کجا؟ برای منم سواله
اما می‌دونم درد هر چقدر هم که عوضی باشه، لازمه
یادته وقتایی که زیادی خوشی، انگار زده زیر دلت و دنبال اینی مو رو از ماست بکشی بیرون؟
انگار درد نیاد سراغ ما باز خودمون میریم سر وقتش!
انگار انسان و درد، معشوقه‌های نفرت‌انگیز هم‌‌ان!
کی می‌دونه؟
#شب_نوشت


دردزندگیانسان بودن
پس از هر سقوط، پروازِ نفسگیری در راه است... P.A
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید