گاهی از ته قلبم میخوام که ای کاش خدا توانایی گرفتن درد پدر و مادرم رو بهم میداد. اینطوری مطمئن میشدم کمتر در عذاب و سختیان. مطمئن میشدم همهی آدمهای عوضی رو از زندگیشون بیرون کردم و میتونن توی آرامش به زندگیشون برسن. میتونن بیدغدغه از بودن کنارمون لذت ببرن. آرامش خاطر خیلی بیشتری داشته باشن. هر چند که انقدر قوی بودن و هستن که دم نزنن از دردهایی که دارن تحمل میکنن و طوری رفتار کردن که انگار هیچ اتفاقی نیافتاده! اما من آدمم. میفهمم در حال تجربهی چه میزان فشار و غمان. شاید نتونم درک کنم چقدر ولی میدونم که زیاده. میدونم و همین دونستن و نتوانستن برای کاری کردن، عذابم میده. مگه چقدر میتونن عمر کنن که چالشهای زندگی ولکنشون نیست؟ اینم میدونم که اونها هم به عنوان یه انسان دارن مسیر خودشون برای رسیدن به کمال رو طی میکنن؛ ولی چی میشه اگه یکم راحتتر بگذره؟! گاهی فقط به همین افکار پَروبال میدم و در نهایت به یک مقصد همیشگی میرسم. خدا. خالقِ عزیزتر از جانم! اون لحظهست که میگم الهی به بزرگی و قدرت خودت، تموم این دردهایی که تحت کنترل من نیست اما اذیتم میکنه رو میسپارم به دستهای مهربونت که یکی یکی مثل هر وقت دیگه، از سر راهمون برشون داری. این سنگهایی که گاهی آدمهای ناهماهنگ و آزاردهندهی زندگیمون هستن. فقط و فقط ازت میخوام زیر سایهی پرمهرت، مواظب فرشتههای بیبالِ زندگیم باشی. همین خیالم رو آسوده میکنه و آرامش رو به قلبم برمیگردونه. همونقدر که مامان و بابام همیشه گفتن و میگن که خوشبختی من و خواهرام تنها چیزیِ که خواستن و میخوان:)