ویرگول
ورودثبت نام
Parisa Asadi
Parisa Asadi
خواندن ۴ دقیقه·۳ ماه پیش

معضل؟ زنجیر؟ نمیدانم.

امروز برای خرید با مامانم رفتیم بیرون و چون می‌دونستم زود برمیگردم، گوشیم رو گذاشتم خونه.

طبق حرکت انتحاری و غیرقابل پیش‌بینی مامانم، مجبور شدم همراهش برم پارک بانوان و تا یه ساعت، رسیدن به شیرینی‌هایی که دلم لک زده بود واسه خوردن‌شون به تاخیر افتاد.

بماند که غر میزدم کلی کار نکرده دارم و فقط برای خرید چند دقیقه‌ای حاضر شدم از خونه دل بکنم! (وقتی رسیدم انقدر از اون محرک‌های پرسروصدا، خسته بودم که هیچ کاری هم نتونستم کنم! البته بخش اعظمی‌اش هم تقصیر اراده‌ی سست خودم بود)

به هر حال ده دقیقه طول نکشید که رسیدیم. دیدن ازدحام و شلوغی آخرین چیزیه که میتونه خوشحالم کنه و اونجا پر بود از آدم‌های توخالی...

نمیگم من غنی‌ام، نه. فقط دروغین بودن رفتارهای آدم‌ها زیاده از حد تابلو بود. مگر اینکه خودمو به کوری میزدم و حس‌هام رو نادیده میگرفتم.

همه گوشی به دست یا پشت دوربین عکاسی ژست می‌گرفتن برای عکس گرفتن. فکر نمی‌کنم برای ثبت لحظات باشه... فکر کنم دیگه تبدیل به عادت شده.

اون لباس‌های پرزرق و برق، تولدهایی که گرفته بودن، باندهایی که صدای بلند آهنگ رو از چند صد متری به گوش میرسوندن، انگار نه انگار که مکان عمومیه، فقط بهم این حس رو می‌داد که همش برای تظاهره. این حس که انگار هیچکدوم از اون کارها برای خودشون نیست. برای داد زدن اینه که ببین من دارم خوب زندگی میکنم یا زندگی من اینه.

اون تصاویر، صداهای گوش‌خراشی داشتن. اصلا این حس که اومدم فضای آزاد برای نفس تازه کردن، یا کلی درخت هست برای آروم کردن ذهنم رو نداشتم. بدتر، نفسم رفته رفته تنگ‌تر و ذهنم شلوغ‌تر شد.

نمیدونم از کی اما از جاهای شلوغ و آدم‌های زیاد، گریزونم و فراری! همین مستطیل‌های توی دست‌هامونم، به دروغین شدن حس زندگی دامن زده. ما در ظاهر فقط زندگی می‌کنیم. جدای هر مشکلی که توی دنیای بیرون در جریانه، مشکل اصلی فکر کنم همین دنیای درون این مکعب مستطیل‌هاست.

البته منم اگه گوشیم همراهم بود و از تیپم راضی بودم، عکس و دابسمش میگرفتم. خودمو تافته‌ی جدا بافته نمیدونم. چون روز قبلش، همین‌کار رو کردم. بعدش که برنامه داشتم پادکست گوش بدم و نکته‌برداری کنم، برای ادیت ویدئوم، نزدیک یک ساعت تو گوشی بودم. نشسته در آلاچیق، تو ویوی خوبش و فضای باز و سرسبزی که مورد علاقمه؛ اما غافل از همه‌ی اون زیبایی‌ها!

عمق فاجعه اونجاست که هنوزم نمی‌خوام اعتراف کنم، بخشی از هویتم رو داره همین گوشی توی دستم شکل میده و امروز اون دو ساعت بدون گوشی رو شبیه یه معتاد بودم که موادش رو ازش گرفتن!

اوضاعم واقعا فاجعه‌ست. فکر کنم خیلی‌ها مثل منن متاسفانه؛ اما اگه اینطوری نیستید، واقعا دارید زندگی می‌کنید باید بگم خوش به حالتون!

نوشتن این حقیقت، اونقدر سنگینه برام که حالم رو داره بد میکنه. چند بار متن نوشتم و بعد انتشار یه روزه، حذف کردم. نپسندیدم، دلم رو زد. اما اینا رو باید می‌گفتم.

دوست دارم به دوران قبل از عصر دیجیتال و تکنولوژی برگردم. به یه ماشین زمان نیاز دارم. کمک!

زندگی بدون این کوفتی‌ها چطوری بود؟! کاش معتاد کتاب‌های توی قفسه‌ی کتابخونه‌ام بودم! کاش معتاد کوهنوردی و طبیعت‌گردی بودم. کاش معتاد ورزش کردن بودم. کاش معتاد هر چیزی بودم جز این گوشی!

جالبه هر کار مفیدی هم میخوام انجام بدم، یه سرش میرسه به این گوشی. درس خوندن، گوش دادن پادکست، جواب دادن به سوال پیش اومده و حتی خودشناسی!

واقعا هنوز برام سواله که گاهی چرا اینطوری غرق گوشیم میشم. واقعا هنوز جوابی براش پیدا نکردم!

حاضرم این غم رو به جون بخرم تا فقط این حالت تهوع از خیره شدن به این صفحه‌ی زشت، تموم بشه!

البته ناسپاسی نمیکنم من خیلی چیزها هم از گوشیم به دست آوردم.

اما و اما، مجال ندادن، خودم رو درست و حسابی پیدا کنم، وابستگی سالم و ناسالم برام جا بیافته، یکم زندگیش کنم که تفاوتش ملکه‌ی ذهنم بشه و بعد اسیرم کنن می‌دونین؟ اون موقع شاید اصلا اسیر همچین چیزی شدن برام خنده‌دار می‌شد.

اینا رو نمیگم که شونه خالی کنم، نه. اتفاقا هنوزم فرصت هست. هر وقت که خودم واقعا بخوام، فرصت تغییر دادن این وضعیت و هر وضعیت دیگه‌ای هست.

برای شروع، بعد انتشار همین پستم، گوشیم رو میذارم کنار و با برداشتن یه کتاب رندوم از کتابخونه‌ام، از گوشیم فرار میکنم.

باشد که مستقل شویم و آزاد، از هر زنجیری که به دست و پایمان بستند:)))


کاش کمپ ترک اعتیاد گوشی داشتیمکاش میشد از سروصدای دنیای مدرنبه سکوت عصر کلاسیکیا دوران شمس و مولاناپناه برد
پس از هر سقوط، پروازِ نفسگیری در راه است... P.A
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید