دلم هوای نوشتن کرد. مثل هر روز از یک ماهی که گذشت. امشب باز هم ماه آسمون کامله و شده درخشانترین سنجاق سینهی شبِ سیاهپوش. هندزفری جدیدم با بهترین حالت ممکن صدای آهنگهای موردعلاقم رو به تارهای شنواییم میبخشه و ترکیبش با تاریکی اتاق فضای ایده آلم برای تنهایی رو ساخته.
این روزها توی اعماق تاریک و ساکت مغزم افکار زیادی پرسه میزنن؛ اما فرصت و خلوت و نایی برای نوشتن یا بیانشون نداشتم. این مدته چیزهای زیادی تجربه کردم و چیزهای زیادی هم فهمیدم.
پررنگترینشون برمیگشت به حسی که به بابام پیدا کردم. گمش نکرده بودم ولی انگار چیزی جلوش رو گرفته بود. جلوی جوونه زدن عشقم به بابام:) توی یک ماه اخیر بیشتر از همیشه به این فکر کردم که مرد بودن و بالاتر از اون، پدر بودن چقدر سخته و لیاقت و قدرت زیادی میخواد. فهمیدم چقدر روز و شبهایی که من کودکی بیش نبودمو به بابام سخت گذشته و چه افکار سنگینی داشته. مسئولیتهایی که بارشون واقعا سنگین و سخت بوده. به این فکر کردم که چه شبهای زیادی که بابام با استرس خوابیده و باز هم مجبور بوده بخاطر خانوادش ادامه بده و بجنگه. فهمیدم جنگیدن چقدر میتونه سخت باشه؛ دووم آوردن چقدر میتونه طاقتفرسا باشه!
این روزها دلم میخواد بابام رو به دفعات بیشتر و زمان بیشتری بغل کنم و توی قلبم هزاران بار به قوی بودن تکیهگاه زندگیم افتخار کنم.
بیشتر از قبل فهمیدم چقدر بدون آهنگ زندگیم میتونه سیاه سفید و بیمعنی بشه! فهمیدم چقدر نیاز دارم از دنیای واقعی کنده بشم و توی دنیای فانتزی و آروم و هیجانانگیزی که آهنگام میسازن پرسه بزنم. و باهاشون برقصم یا گریه کنم. نکتهاش اینه که مهم نیست چه حالی باشم؛ همین که یه آهنگ توی گوشام بچرخه اون لحظه با شدت و لذت بیشتری میگذره. در حال حاضر، تنها لذتی که برام باقی مونده همین نغمههای چند دقیقهای و متنوعه...
این روزها بیشتر از هر وقت دیگهای چهرهی خودم رو دوست دارم. چشمهام رو ستایش میکنم و از سایهای که مژههام میسازن لذت میبرم. مدل موهام رو خیلی دوست دارم و روزی که دوباره پا گذاشتم آرایشگاه و روی صندلی نشستم تا آرایشگر موهامو کوتاه کنه، حس تعلق رو تجربه کردم. پاشیده شدن قطرات آب روی موهام و صدای قیچی همون صدای آشنای خاطراتمه که از بچگی همراهمه. برای اولین بار مدل موهام واقعا به دلم نشست و فکر کردم چقدر استقلال داشتن در چنین مواردی لذت بخشه.
اما یه شبهایی هم بود که آرزوی شب تولدم باعث میشد، شامم رو با اشکهام بخورم و ندونم غذا رو برای سیر شدن میخورم یا خفه کردن صدای گریهام. ایمجین دراگونز توی آهنگش میگفت فصلها عوض میشن، زندگی مجبورت میکنه رشد کنی و رویاهات تو رو به گریه میندازن... راست میگفت.
توی این یه ماه یه لحظههایی بود که فقط خدا میتونست نجاتم بده؛ از راه اشتباه رو نرفتن، کار اشتباه رو نکردن، تصمیم اشتباه رو نگرفتن. خدا بود که جلوی اشتباهاتم رو گرفت و هر لحظه حواسش بهم بود. واژهای برای حسی که به خدا دارم پیدا نمیکنم. فقط میتونم بگم دقایق زیادی خودمو با جملهی خدایا من بدون تو هیچی نیستم و تویی که انرژی زندگی رو بهم میبخشی آروم کردم.
نمیدونم دقیقا کِی ولی توی همین درگیریهای زندگیم بود که فهمیدم بالاخره تبدیل شدم به همون پریسای رانندهای که تابستون مدام با تصورش میخوابیدم و آهنگای ماشینم رو از پلی لیستم انتخاب میکردم.
فهمیدم چقدر میتونه از رویا تا واقعیت فاصله باشه:) بعضی وقتها از تصورم بهتر عمل کردم و نقطهی قوتم رو کشف کردم و گاهی بدتر از تصورم گند زدم و فهمیدم اوپس نمیتونستم و نمیدونستم؟
خیلی جاها به انرژی محدودم احترام گذاشتم و به جای سرزنش خودم که چرا نمیتونی ادامه بدی، به خودم اجازه استراحت و بیخیال شدن رو دادم. برای همین و احتمالا تصمیمات دیگهای، تازگیها حس میکنم رفتار اطرافیانم بیش از گذشته باهام تغییر کرده و محبت و احترام بیشتری باهاش همراهه.
از طرفی با یه سری آدم جدید آشنا شدم که آدمای باحالیان و منو همش به این فکر میندازن که توی اون کار خودتو برسون به سطحشون و بعد ازشون جلو بزن! امیدوارم این فکر توی ذهنم تا مدتها موندگار باشه.
۵ دقیقهی دیگه ساعت ۱۲ میشه و ۲۷ آبان شروع میشه. درست ۸ سال پیش بود که رفاقت منو دختری که اول اسمش مثل من با حرف پ شروع میشد، شکل گرفت. ۸ سال از روزهایی که قایمکی نامه مینوشتیم برای همدیگه و لای دفتر ریاضی بهم میدادیم میگذره. ۷ سال از وقتی که به آرزوم رسیدم و بالاخره با پارمیدا همتختی شدم میگذره. ۷ سال از زمانی که برای اولین بار باهم رفتیم پاساژگردی و همدیگه رو دیدیم میگذره.
۸ سال گذشته ولی نه تنها هیچی بین من و پارمیدا تغییر نکرده، بلکه محبت بینمون اونقدر رشد کرده که این رفاقت رو به یه نهال ۸ ساله تبدیل کرده. بهش افتخار میکنم. به این رابطهی محکم، رشددهنده و سرشار از آرامش و درک و حمایت.
حداقلش اینه که این ماه اونقدر سرم شلوغ بوده که وقت نکردم به دلتنگی لونه کرده توی قلبم توجه کنم. حداقلش اینه که شدت دغدغههام نذاشته فاصلهی فیزیکیمون تبدیل به دستی بشه برای خفه کردن گلوم.
اما یه چیزی خیلی اذیتم میکنه. بیشتر از هر وقتی رابطه لانگ دیستنس رو اعصابمه. چی میشه اگه با ۱۰ تا از آدمایی که نمیخوام هر روز ببینمشون مبادله و معامله کنم تا فقط اونی که میخوام رو یه روز تمام ببینم و فقط برای من باشه؟ دیگه نمیتونم این حس نیاز برای در آغوش گرفتن و وقت گذروندن باهاش رو نادیده بگیرم.
به زودی ورق برمیگرده و به چپتر جدید زندگیم سلام میکنم. به خودم قول دادم بهترین چپتر امسالم رو برای خودم بسازم.
میدونین چیه؟! واقعا خوشحالم که یکی از دغدغههای بیخود ذهنم خط خورد و خدا یه جوری همه چی رو چید که من دیگه به اشتباه افکارم رو با یه آدم اشتباه پر نکنم. خدا این مدته بیشتر از قبل محبت و معرفتش رو توی قلبم ثابت کرده:)
واقعا دوست دارم فلسفهی اینکه چرا تایم تفریح و استراحت در عرض یه چشم بهم زدن تموم میشه و تایم کلاسها و یه سری کارای اجباری، ثانیه به ثانیه میگذرن رو بدونم!
میدونم دارم خیلی پراکنده حرف میزنم ولی چارهای ندارم... برای جلوگیری از ایستادن مغزم از نوشتن مجبورم هر چیزی که به ذهنم میاد رو در لحظه بنویسم. بابت انسجام نداشتنش صاری...
ولی الان که به پشت موهام دست میزنم میبینم چقدر رشدشون سریعه. من هنوز از نوازش کردنشون سیر نشدم...
آدمیزاد موجود عجیبیهها... یه جوری با آدمایی که قبلا ازشون متنفر بودم، حال میکنم که حرفی ندارم. یه جوری از خوردن چیزایی که بچگی بهشون لب نمیزدم، لذت میبرم که نمیدونم چی بگم.
تازگیا فهمیدم خیلی آدم تنوع طلبیام چون نمیتونم یه چیز تکراری رو تحمل کنم و ساکن و ثابت بودن بهم حس گیر افتادن میده. البته در مقابل، آدم خیلی وفاداریم هستم. تنوع طلبیم برای تغییر دادن ظاهرم و افکار و کارای روزمرمه. مثلا پوشیدن یه لباس تکراری یا گوش دادن به یه آهنگ تکراری میتونه خیلی راحت دیوونم کنه. و این راجع به آدمای دور و برم کاملا برعکسه. هر چقدر قدیمیتر بهتر...
دوست دارم تو زندگی بعدیم خواننده باشم و کسی که توی یه خانواده موزیسین به دنیا میاد:))) *آرزوهای یهویی
فکر کنم آهنگ Die with a smile هیچوقت واسم تکراری نشه... انقدر که برام پر از مفهوم و معنا شده:)))
برای ماه آیندم انقدر برنامه دارم که دلم میخواد زود این روزای آخرم توی شرایط قبلیم تموم بشن و بتونم با خیال راحت برم سر وقتشون=)) *بیصبری و هیجان
گاهی فکر میکنم باید پسر میشدم. چون یه سری علایقی دارم که باهام همخونی ندارن. از بچگی همینطوری بودم... اما الان فکر میکنم مرد درونم خیلی مرد جذابیه. بی برو برگرد باهاش ازدواج میکنم. از طرفی با تمام وجود نیاز دارم اون خود لطیفم که هیچوقت نتونستم درست بشناسمش رو بشناسم:)))))) هر چند بروزات زیادی داره و اکثر وقتا باهاش زندگی میکنم اما حس میکنم کافی نبوده....
دلم برای حس گرمای کلاسهای ادبیاتم تنگ شده. برای حس هیجان از سالن تاریک طبقه پایین کتابخونه که فیلم جدیدی رو قراره پخش کنه. برای اون تایمهای آزادم که صرف مطالعه و غرق شدن توی دنیای خودم توی کتابخونه میشد. برای سال پیش. چقدر این دوماه از دانشجو بودنم فاصله گرفتم:))))
یه شب که با آبجیم گپ میزدم فهمیدم من هیچوقت برای تغییرات الان زندگیم آماده نبودم و مدت زیادی رو توی حس نپذیرفتنش گذروندم. فهمیدم که هیچوقت نتونستم کنار بیام و برای همینم جا زدم. از زیر بار اون تغییر دارم میام بیرون. نمیدونم کار درستی بود یا نه. نمیدونم اتفاق خوبیه یا نه. فقط میدونم باید حس زندگی کردن رو دوباره به روح و تنم برگردونم:))))
دیگه نمیدونم چی بگم، چی میتونم بگم یا چی باید میگفتم...
برای همین هم شب و روزگار خوش؛))