مغزم یک لحظه، یه نگاه کلی به چندماه اخیرم انداخت و بعد فهمیدم، یه روز که بخاطر وجود یه سری آدم سمی اطرافم، داشتم از دانشگاه زده میشدم و توی تنش زیادی بودم، امروز دیگه خبری از اون آدمهایی که آدم من نبودن، نیست و از زندگیم حذف شدن. هنوز هستن اما از من دورن و من از این دوری بینهایت خوشحالم.
یادم افتاد یه روز با گریه نفرتم از یه آدم رو روی کاغذام و با کلماتم خالی میکردم اما امروز موهبت وجودش رو درک کردم و برعکس، ممنونم از حضورش توی زندگیم.
یه روز فکر میکردم از یه آدم عمیقا خوشم میاد و آدمی جذابتر از اون ندیدم اما امروز خیلی نسبت بهش بیحسم و با خودم میگم، از چیه این آدم خوشت اومده بود؟!
یه روز فکر میکردم ادامهی فلان رابطه قراره از این بهتر پیش بره و عمیقتر از این حرفا بشه و ریشههاش عمیقتر بشه اما الان حس میکنم از اون آدم مایلها فاصلهی عاطفی دارم. فقط چون این من بودم که برای اون رابطه میجنگیدم و الان خستم و فقط بیخیالش شدم.
یه روز هم فکر میکردم این رابطه بهتر از این نمیتونه باشه اما الان بیشتر از قبل عاشق اون آدم و حضورش تو زندگیمم و از درک متقابلی که تو رابطهمون داریم خیلی لذت میبرم.
یه روز هم فکر میکردم منو اون آدم شاید دیگه نتونیم اون آدمای قبلی توی گذشته باشیم چون داریم کنار هم تغییر و رشد ميکنيم اما امروز مطمئنم که تغییرات منو اون آدم هماهنگ باهمه و هنوز هم به پرشوری و اشتیاق قبل باهم در ارتباطیم.
هیچوقت فکرش رو نمیکردم اون آدم که عامل اصلی خاطرات بد بچگیمه، امروز حرفهایی رو بهم بزنه که باور نکنم و از شیرینی اون کلمات شاد بشم.
هیچوقت فکرش رو نمیکردم مسیرم جایی به جز مسیر خوندن فیزیک باشه اما امروز مشغول یه رشتهی دیگهام که عاشقش شدم.
هیچوقت نمیفهمیدم دلیل حس خوبی که به یه آدم دارم و اون میل نزدیک شدنم بهش چیه اما امروز میدونم که اون هم فرکانس من بوده و هنوز تو اون بازه زمان آشنا شدنمون باهم نرسیده بوده.
اینا رو گفتم و گفتم تا برسم به اینکه مطلقا هیچی توی این زندگی ثابت نیست. همه چیز در حال تغییره. هیچ چیزِ قابل پیشبینیای نداره و این احتمالا خصلت هیجانانگیز و در عین حال ترسناک زندگیه.
حتی زمانی که بچه بودم از خوردن قارچ و چیزهای تند بدم میومد اما الان میفهمم اونقدرام بدمزه نبودن. یا بوی سیرابی حالم رو بهم میزد ولی وقتی مزهاش کردم دیدم به اندازهی بوش بدمزه نیست.
خیلی چیزها از دور بد بنظر میرسن اما از نزدیک وقتی لمس و زندگیش میکنی برات خوشاینده و خیلی چیزها و آدمها از دور جذابن اما وقتی نزدیک میشی میبینی چیز جالبی برای ارائه به تو ندارن، آدم تو نیستن. شاید برای شخص دیگهای جالب باشن اما برای تو نه.
یه دیالوگ قشنگی خوندم اخیرا، میگفت: «همهی ما دست کم، در روایت یک نفر، هیولایی نفرتانگیزیم.» و من عمیقا باهاش موافقم. به قول شوگا من برای یک نفر تابستون و برای یک نفر زمستونم. برای یک نفر دلیل حال خوبشم و برای دیگری دلیل حال بدش.
اینا رو هم گفتم تا بگم زندگی اونقدر جدی نیست که یه سری روابط، آدمها و حتی روزمرگیهایی مثل امتحان، شغل و غیره بشن همه چیزمون. همشون فقط یه اتفاق زودگذرن.
بنظرم، بین همهی اون شلوغیها باید بگردیم و اون چیزهای ثابت همیشگی رو پیدا کنیم و به اونها معنا بدیم. مثلا برای خودم، خانوادم، ارتباطی که با خدا دارم، یه سری از دوستام، لذت کسب آگاهی، لذت خوندن کتاب و آهنگ گوش دادن، رقصیدن و یاد گرفتن چیزهای جدید، چیزهای ثابت زندگیمه که برام ارزش دارن و من سعی میکنم قدرشون رو بدونم و اون رو توی رفتارم نشونشون بدم و اگه کار ارزشمندیه بیشتر انجامش بدم چون اگه جزو روتین جداییناپذیر زندگیمه، قطعا چیز ارزشمندیه که حالم باهاش خوبه. باهاش حال میکنم و چرا باید از خودم دریغش کنم؟
یه مدت برام سوال بود که آدم بیخیالی بودن و جدی نگرفتن همه چیز، چجور شخصیتیه اما الان اطرافیانم بخصوص مامانم میگه به بیخیالیات ادامه بده و خانوادم از اینکه آدم خونسردیام همیشه صحبت میکنن.
یه پروسهی یادگیری طولانی بود تا به جواب سوالم برسم و بتونم زندگیش کنم. اما فکر میکنم ارزشش رو داشت. هر مسیری که جواب سوالهای مهم زندگی و ذهنم رو بده، واقعا واسم ارزشمنده.