استاد راهنمای من و آرمان و رسول یکیه و باهم تو یه آزمایشگاه کار میکنیم. امروز صبح دکتر زنگ زد و از من پرسید که آرمان کجاست هرچی بهش زنگ میزنم جواب نمیده، کارش راجع به خوابگاه و این ها به مشکل خورده باید هرچه سریعتر درستش کنه و این حرفا. منم فاز نگران برداشتم و بهش گفتم که دکتر والا ما هم دو روزه ازش خبر نداریم و تلفنش رو جواب نمیده و لست سینش واسه دیشبه و این ها. بعد دکتر نگران شد و گفت که من شماره پدر مادرش رو میگیرم و باهاشون تماس بگیریم و این ها و من هم بهش گفتم اره دستتون درد نکنه. بلافاصله بعدش فهمیدم که اشتباه کردم. برای اینکه این گندی که زدم رو بیشتر و بیشتر هم بزنم، رفتم آیدی یکی از دوستاش که میخواست من به جاش امتحان بدم رو از توی چت هامون پیدا کردم و بهش پیام دادم که آره آرمان دو سه روزه نیست و نگرانشیم و کارای اداری مهمی که باید انجام میداد داره مهلتش تموم میشه. (اینجاش رو به خودم افتخار کردم که نگفتم بهش نگران اینم که دارو هاش رو نخورده و ممکنه اوردوز کرده باشه، به هرروی حفظ آبروی مومن و این حرفا) (البته الان که فکر میکنم به نظر میاد دارم آبروی این مومن رو در این مدیوم توی یه scale خیلی بزرگتری میبرم... الله اعلم.) اونم گفتش که نمیدونه و از بقیه دوستاش میپرسه. (دکتر چیز هایی هم راجع به شهروز گفت ولی از اونجایی که این قسمت مختص آرمانه واردش نمیشم که الکی پیچیده نشه داستان. شهروز هم برای خودش اسطوره ایه که حتما در قسمت های بعد بهش میرسیم). خلاصه که رفتم آزمایشگاه و این داستان نبودن آرمان رو به یکی از بچه ها که از دوستای قدیمی تر آرمانه تعریف کردم و اون گفت که این چیزا برای آرمان طبیعیه و یه خاطره مشابه ازش گفت. همون لحظه مطمئن شدم که همه این ماجرا ها over-react بوده. زنگ زدم به گوشیش. خاموش بود.
بعضی وقت ها به آدم احساسات پیچیده ای دست میده. مثلا در همین مورد در عین حالی که دوست داشتم اتفاقی براش نیافتاده باشه، میخواستم که مدارک بیشتری دال بر اثبات فرضیه اوردوز پیدا کنم.
رفتم به سایر کار هام برسم که باز هم ذهنم آروم نشد. یاد یه توییت خیلی عجیب از یکی از دوستای دبیرستانم به اسم وحید افتادم (یادم باشه راجع به این هم بنویسم. همون که پدرش توی نوشته های قبلی فوت کرده بود.) یه چیزایی بود تو این مایه ها که «در حال حاضر دوست دارم یه بگایی عظیمی در scale ملی رخ بده که همه بگایی های خودم یادم بره.» آیا دلیل این ناآرومی ذهن من هم همین بود؟ آیا دوست داشتم آرمان به فنا رفته باشه تا شاید فرصت کنم من هم یکم از بدبختی هام رو فراموش کنم؟
آرمان اگه در سالیانی دور این رو میخونی لطفا از من ناراحت نشو. من یه آدم آشغال، پست، ضعیف و دورو ام و خیلی از خودم بدم میاد. حدس میزنم که همه آدم های دیگه هم تا درجاتی همینطوری هستن. امیدوارم تو که الان این رو میخونی هم تا حدودی همچین حسی رو تجربه کرده باشی و انقدر با خودت صادق باشی که به جای اینکه از من بدت بیاد باهام همدردی کنی.
بگذریم. در همین حین که مشغول پروژه ام بودم دوست دختر رسول بهم پیام داد که میخوایم رسول رو برای تولدش سوپرایز کنیم.
خودم رو آماده کرده بودم که اگه همه این اتفاقا تنها یک overreaction بوده باشه و من با خبر کردن این و اون تنها مسبب یه آبروریزی بیهوده شده باشم، چطور با آرمان مواجه بشم. تصورم این بود که آرمان به یه حالت شاکی طوری باهام مواجه بشه و من هم دست پیش بگیرم و کم نیارم که آره بشکنه این دست و رفاقتا بوی کثافتا گرفته و این ها.
باز هم با استفاده از تکنیک پومودورو مشغول انجام پروژه ام شدم. که بالاخره آرمان زنگ زد. خودم رو آماده کرده بودم که با یه حال منگی گفت که این مدت همش تو اتاق فکر بوده و از عالم و آدم disconnect و از من پرسید که چه خبرا. من هم دیگه فاز خیلی اوکی و cool گرفتم که آره دکتر راجع به اون قضیه خوابگاهت زنگ زده بود، بهش حتما زنگ بزن کارش واجبه و همه چی به خوبی و خوشی تمام شد.
الان ساعت ۱۲:۳۰ شبه و آرمان هنوز نیومده ولی خوب دیگه جای کولی بازی نیست.
علی یک نفر دیگه رو مد نظرش داره که به نظر خیلی هم آدم پولداریه. علی آدم با سوادی هم هست از حق نگذریم. با سواد و با انگیزه ولی خوب تو زمینه Machine Learning هنوز خیلی وارد نیست. این دختر پولداره بهش گفته که پروژه اش ماشین لرنینگ داره (مثل هزاران پروژه دیگه ای که نیازی به ماشین لرنینگ ندارن ولی زورچپون میشه توشون) و باید یاد بگیره. علی هم من رو با کلی آب و تاب معرفی کرده بهش. بهم گفت بهش بگم جلسه ای چهارصد، و صد تومنش رو هم به خاطر بازاریابی بهش بدم. تجربه ثابت کرده این اتفاق سر نمیگیره. گفتم این رو اگه نگم ممکنه یادم بره.
آدم های زیادی توی زندگی من هستن ولی این نوشته ها راجع به ادم های توی خوابگاه و شهروزه. آدم های کمیک زندگی من در این بازه زمانی.