یکی از طرفدارای گرامی من ازم خواست که راجع به ماجرای عشقی خودم هم بنویسم.
من تا به حال خیلی سعی کردم که این کار رو بکنم. اما هربار وسطش پشیمون شدم. نه اینکه داستانی وجود نداشته باشه. داستان داره خوبش هم داره. مسئله اما اینجاست که این داستان به قدری عجیبا غریباست. به قدری غیرواقعیه که خودم موقع نوشتنش حس کردم دارم عین این رمان نویس های حرفه ای از هر فیلم و داستان یه تیکه برمیدارم و به طرق خیلی سینمایی ای میچسبونمشون به هم دیگه. هروقت سعی میکنم که راجع بهش بنویسم. بعد هر اتفاق، احساس میکنم که لازمه برای خواننده دو ساعت منبر برم و راضیش کنم که این اتفاق واقعیه. واقعا دوست ندارم آدم داستان نویسی باشم. خبرنگاری رو بیشتر میپسندم. مسئله دومی هم که هست اینه که نمیتونم حس واقعی و عمیق لحظات رو منتقل کنم. حس میکنم نوشتن راجع به اضطراب من در ۷ صبح روزی که پیشنهاد رو دادم و رفتم شرکت برای کاراموزی تا عصر و تو اون بازه زمانی به اینترنت وصل نشدم توی همین ۲۵ کلمه بی نهایت ظلمه به خودم در اون لحظه اگه که قراره این لحظات ریز ریز ثبت بشه. شاید اگه نویسنده خیلی بهتری بودم (چیزی در حد مارسل پروست) مینوشتم. ولی نیستم. ولی من فقط در حد یه گزارش نویسم. اگه بخوام خیلی برای خودم نوشابه باز کنم. یه وقایع نگار. یک مشاهده گر و یک نویسنده. البته فکر کنم قبل تر ها توی همین ویرگول راجع به بخش هاییش نوشتم. بله من اصلا نویسنده خوبی نیستم ولی خواننده خیلی خوبی ام. همینه که اصلا نمیتونم انتظارات خودم رو در نوشتن از یه همچین واقعه عجیب و مهیبی به اسم عاشق شدن براورده کنم. خوشبختانه خودش همونقدر آدم عجیبی هست و با دقت راجع به تک تک جزئیاتش نوشته. قراره که فیلم نامه اش کنیم بدیم یکی بسازه. من اما فقط میتونم از روزمرگی آدم های عجیب اطرافم بنویسم. با اندک چاشنی طنز.