وه از این خیال! وه از این خیال! امروز برای لحظاتی ذهنم را از بند چهارچوبهای همیشگیاش وارهانیدم. دیر زمانی بود که همچین فرصتی برای مهیا نکرده بودم. شروع سریال "روزی روزگاری" از خاطرم گذشت. اسبی وحشی که در میان بیابانی، بدون زین و افسار میدوید از پسش گرد خاک بهپا شده بود. حال همان اسب را داشتم. کمی که پیش رفتم، بال در آورد و پرواز کرد؛ چونان اسب تکشاخ. جالب است که حسم نزدیک به آن چیزی است که در کالیفرنیا به استارتاپ میلیارددلاری نسبت دهند؛ یعنی همینقدر نایاب و ناب.
از آن فراز حالم دیدنی بود. مثل بسیاری از زمانهایی که میدوم و سرعتم را کنترل نمیکنم و فقط در لحظه پاهایم زمین لمس میکنند و باقدرت پسش میزنند. در آن لحظه که فکر چند ثانیۀ بعد را نمیکنم پرواز را تجربه میکنم. بعد از چند ثانیه که بدنم متوجه میشود آن اسب شاخدار نیست، ذهنم شروع پرت کردن افکار مهارکننده میکند. میگوید: آخر مگر تو اسبی؟ میگوید مبادا پایت آسیب ببیند، سکته کنی یا غَش کنی. اگر اینها را نگوید من چرا باید جلوی دویدنم آنچنانیام را بگیرم؟ آن حس نابِ نایاب را چرا رها کنم؟ غرق در لحظه میشوم و پرواز را لمس میکنم.
آنک میدویدم و اینک افکارم رها شده بودند. همان حال و همان تجربه. حسی میان هیجانزدگی و ترس. سرشار از امید و تردید. بر لبۀ تارک اعلای خیال نشسته بودم و آیندهام را طرح میزدم: نقشی از رسیدن، پیروزی و خوشبختی. چنان ظرافت میورزیدم که گویی مضراب جلیل شهناز بر تار میخورد، یا قلمموی ایران درودی بر بومی مینشیند یا قلم بهرام بیضایی طرحی اسطورهای مینویسد. چنان داستانی را ساخته و پرداخته کردم که فقط برخی قهرمانان در افسانهها و اسطورهها زیست کردهاند.
از حالم نپرسید که دگر است. بعد از آن همه خیال، وقتِ انجام دادن است. وقتش است تا کمر همّت ببندم، پشت به تمام های و هویهای دنیای خمودهطلب و خمودهپرست، بتازم؛ همانقدر وحشی و همانقدر مصمّم.
پیش به سوی آن آیندهای که من رقمش میزنم، آن نقشی که منش جان میبخشم و آن نغمهای که منش میخوانم.