با برادرم روی یک ایدۀ مشترک استارتاپ همکاری میکنم. بهانهای شده است تا بیش از هر زمانی با هم در ارتباط باشیم و به گفتوگو بپردازیم. تضارب آرای ما خاص و جالب توجه است؛ او که از دنیای علوم محض میآید و با عینک مهندسی به جهان مینگرد و منی که نظرگاهم را پروردۀ علوم انسانی است و جهان را متفاوت ادراک میکنم.
بحثی در باب "رفاه و آسایش؛ محصولِ تکنولوژیِ امروزی" مطرح کرد. "تیندر" را مثال زدم و گفتم تکنولوژی الزاماً دوا نیست. شاید برخی کوشیدهاند تا به نیاز آدمی برای جفتیابی در این زمانه با این مختصات و مشخصات اجتماعی پاسخ گویند، ظاهراً ضد آن را تولید کردهاند. نه تنها نتوانستهاند به نیاز همسرگزینی برای زندگی پاسخی درخور دهند، بلکه بازیشان طوری تغییر کرده است که نفعشان ایجاب میکند تا کاربر شریکی برای زندگیاش پیدا نکند و به جُستن ادامه دهد؛ چیزی که به آن میگویند Dating. به شیوۀ تعمیم جز به کل منبری رفتم: "جهان مدرن در پی تلاش برای پاسخ دادن نیازهای انسان، هر چیزی را به ضِدّ خود بدل میکند."
از ژست خودم خوشم آمد. چه حالی میداد که تمام آن چیزی را نقد کنم که او در آمریکای شمالی، سرزمین تجلی زیست مدرن، در جستوجوی آن بود و حتی تقویتش میکرد. حس لذتبخشی بود تا جهان بدون تیندر یا بهتر است بگویم جهان بدونِ امکانِ تیندر را سازگارتر با نیاز انسانی توصیف کنم. انگار نیاز انسانی را من به تنهایی میشناسم و حتی صلاحیت آن را دارم تا حدود و نحوۀ ارضای آن را هم تعیین کنم. ابزارم هم غُرزدن و خرد شماردن موضوع نقد بود. بیشتر از نقد به لفّاظی میماند.
چندی بعد پادکستی به من معرفی کرد و گفت آن را گوش بده. تشکر کردم و خواهش کردم در همین دَم جان مطلب را توضیح دهد. اصرار داشت که شنیدنی است و این کار را نمیکند؛ البته بعید میدانم که میتوانست چنین کند. برایش توضیح دادم که چقدر پادکستِ نشنیده، فیلمِ ندیده و کتابِ نخوانده دارم. پیشتر که ژست روشنفکری به مذاقم شیرین آمده بود، سبب شد تا منبری دیگر بروم: "از بیژن عبدالکریمی شنیدهام که نیل پُستمن، متخصص رسانه میگوید: "بشر گذشته یک کوزه اطلاعات داشت که آن را تا آخرین جرعه مینوشید؛ اما بشر روزگار ما در کنار اقیانوسی از اطلاعات، از تشنگی میمیرد". اینقدر در معرض اطلاعات بودن برای هیچ کداممان خوب نیست. تودۀ امروز خود را به هجمۀ اطلاعات باخته است. مغلوب رسانه و سیل اخبار شده است." تا اینجا بسیار به من چسبیده بود که چنین روشنفکرانه ژست گرفته بودم. کمی فکر کرد. صادقانه و صمیمانه ازم پرسید: "میگویی آن زمان که این همه دسترسی به اطلاعات نبود بهتر بود؟" همین یک پرسش او کافی بود تا بر سر دوراهی قرار بگیرم: منفعت یا حقیقت. میتوانستم با کلی برهان و مغالطه حرفم را به کُرسی بنشانم و فضای گفتوگو را چنان گلآلود کنم که صدق در آن گُم باشد.
چنان نکردم؛ اما اعتراف میکنم که بسیار لغزش هوسبرانگیزی بود. بعد از آن پرسش صادقانه و صمیمانۀ برادرم بود که متوجه شدم چطور خودم را به پروپگاندای چپ و ضدتوسعه باختهام. تا اینجای متن اعترافی بود برای همدلی با مخاطب متن تا خود را در پایان این متن مؤاخذه نکند و بیشتر از اینکه بر اندیشۀ خودش خرده بگیرد، به ریشههای آن فکر کند. در ادامه تلاش میکنم تا نوری بیافکنم به برداشت اشتباه از مدرنیته یا حداقل چیزی که به آن نسبت میدهند.
پیش از هر چیزی مدرنیته با تقدّسزدایی پیوند خورده است؛ یعنی توانایی زیر سوال بردن همه چیز. مدرنیته آن ترجیح و نوع انتخابی است که از پس نقد کردن سنت حاصل میشود. با تفکر نقاد میتوان این امکانات گذشته را فهمید، سنجید و متناسب با اینجا و اکنون به کار بست. مفهوم دیگری که با مدرنیته عجین است، عینیتگرایی است؛ یعنی تلاش برای درک جهان به عنوان واقعیتی بیرون از ذهن. توجه کنیم که نگاه عینی و objective صرفاً تلاشی برای شناختن امر واقع است و نه اثباتی برای اینکه "آنچه میبینیم، تمام آن چیزی است که وجود دارد". حاصل همین کوشش، انسان را به دانش و علم مدرن تجهیز کرده است که رفاه تکنولوژیک برساختۀ آن است. نهایتاً، لیبرالیسم و آزادیخواهی پایۀ دیگر مدرنیته است. بدون آزادی فردیّتی شکل نمیگیرد و کنش نقادانه و سازنده ممکن نمیشود. آزادیخواهی تلاشی است برای حداکثر کردن حریم خصوصی افراد و به رسمیت شناختن کثرت آدمی.
در جایی که 1) تفکر نقادانه باشد و تقدسزدایی از سنّت صورت پذیرد؛ 2) عینیتگرایی باشد و دانش مدرن متبلور شود؛ 3) بستر آزادی فردی و آزادیخواهی فراهم باشد، محصولات مدرنیته امکان تجلی مییابد: آزادی اجتماعی، توسعۀ اقتصادی و رفاه تکنولوژیکی.
این شرح مختصری از برداشتها از مدرنیته است. شاید بگویید: "یکجانبه نگاه میکنی و محصولات مدرنیته را تماماً خیر و نیک میدانی." باید بگویم عجله نکنید و اجازه دهید تا طی این چند دقیقه بنیانهای فکریام را تبیین کنم. این امید میرود که سوالتان را به نحو دیگری صورتبندی کنید.
کم نبوده است زمانهایی که شخصاً در حسرت غرب میاندیشیدم؛ با این محتوا: کاش من زادۀ غرب بودم یا کاش ایران در حد غرب پیشرفته بود. حتماً شما هم شنیدهاید یا شاید گاهی آرزو کردهاید که اهل آمریکا یا سوئیس یا هر کجای اروپا بودید. امروز به ضرورت اتفاقهای تاریخی باور دارم؛ یعنی هر اتفاقی که پیشتر افتاده است، باید میافتاد. همچنین ضرورت را اینطور تفسیر میکنم: هیچ رویدادی نمیتواند صرفاً معلول یک علت باشد. تمام تاریخ علت تمام تاریخ است. مسئله این است که چه باوری به حقیقت نزدیکتر است و چه باوری شبهحقیقت یا فریبی است که صرفاً پروپگاندا شده است. با این اوصاف غُر زدن، حسرت خوردن و آه کشیدن واکنش مُوَجّهی به مطالعه و نقد رویدادها نیست. از آنجا که وجود تیندر ضرورتی است که به انجام رسیده است، اینکه ما فقط و فقط تیندر را نقد کنیم و تقلیلگرایانه، امکان خلق تیندر را نبینیم، موّجه نیست. میدانم که گُنگ مینماید. تحمل کنید.
سوال: غرب چه چیزی دارد که مقصد اغلب مهاجران جهان است؟ اگر بگویم در غرب آزادی بیشتر است و امکان تجلی پندار و رفتار در بازۀ گستردهتری فراهم است، احتمالاً با من همدل باشید. حال اگر بگویم غرب اخلاقیتر است، چه؟ اگر بگویم انسان مدرن نه تنها از اندیشۀ متعالیتر و پیچیدهتری برخوردار است، بلکه اخلاقیتر میاندیشد و رفتار میکند، احتمالاً جا میخورید. چرا تفکر متعالی و اخلاقی را مصداق اهدافی میآورم که مطلوب مهاجران میدانم؟ چون وضعیت خوشبختی معلول آنها است. فردی که مدام اخلاقیتر رفتار میکند و شفافتر و متعالیتر میاندیشد، خوشبختی بیشتری را تجربه میکند.
آمارهای بسیاری وجود دارد که نشان میدهد، طی یک صدۀ گذشته، چقدر بزهکاری و تجاوز به حقوق انسانی کمتر شده است. همچنین چقدر انسانهای بیشتری از فقر خارج شدهاند. در پایان قرن نوزدهم، 90 درصد مردم جهان در فقر بهسر میبردند، حال آنکه این رقم در پایان قرن بیستم به نزدیک 10 درصد کاهش یافت. یک شاهد برای اینکه چقدر چهرۀ جهان تغییر کرده است، فیلم "Gangs of New York" اثر برادر مارتین اسکورسیزی است. داستان در قرن نوزدهم اتفاق میافتد. صورت خشونت بسیار متفاوتتر از آن چیزی است که حتی نمیتوانیم متصور شویم و امروز فقط در جاهایی از جهان دیده میشود که، به قول جناب مرتضی مردیها، تاریخ آنها را فراموش کرده است. اگر به اندازۀ کافی ناقد جهان مدرن باشید، احتمالاً اسکورسیزی و هالیوود را خادم نظام امپریالیسم میدانید، حق دارید. تاریخ قرن نوزدهم آمریکا را از منابع معتبر مطالعه کنید. خشونتی که میخوانید، فقط موسیقی متن ندارد! تصویری نرمتر از Gangs of New York نمیبینید.
شاید بگویید، اگر هم نگویید من یادآوری میکنم: "جنگهای جهانی اول و دوم در قرن بیستم جنایتی بود که محصول انسان مدرن بود. مدرنیته تنها خیر و رفاه همراه نداشت، بلکه شر بسیاری هم بههمراه داشت." دقت بهجایی است. اجازه دهید من هم چند گزارۀ رادیکال مطرح کنم تا در فراز بعدی بتوانم به پاسخی برسم در حد امکان جامع. میتوان گفت "انسان امروز تکنولوژی دارد و فرهنگ و اخلاق ندارد. گذشته چقدر بهتر بود که زندگیها سادهتر بود. آدمها تنها نبودند. ازدواجها پایدارتر بودند. قدرت و قدرتطلبی چنین تام و تمام بر زندگیها سایه نیفکنده بود." شاید حتی این نقد را هم بیاوریم که "انسان امروز اخلاقیتر نیست و فقط شکل خشونت و اِبرازش متفاوت است".
متوجه پراکنده بودن نقدهای پاراگراف پیشین هستم؛ اما جان کلام این است: گذشته بهتر بود. (نوستالژیپرستی)
تلاش میکنم طی چند پاراگراف بعدی آن نوری که ابتدای متنم مطرح کردم بر این نقدها و مغالطههای نهفته در آنها بتابانم.
البته که خانوادهها ناپایدارتر شدهاند و البته که انسان امروز اگر چه به تیندر دسترسی دارد، تنهاتر است. منتها نمیتوان نتیجه گرفت که ازدواجهای دوران گذشته بهتر از تنهاییهای امروزه است. با یک پرسوجو از ازدواجهای گذشتۀ ایرانیان از پدربزرگ و مادربزرگهایمان در میابیم که حتی لحظهای حاضر نیستیم آن سبک از ازدواج را، که به جعبۀ پاندورا میماند، متصور شویم. یا اگر کمی در دوران پیش از رضاشاه در ایران نقب بزنیم و از کارکرد زیست اجتماعی خانمحور مطلع شویم، حتماً انصاف میدهیم که ترجیح میدهیم تا جمهوری اسلامی حجاب را اجباری کند، بهجای آنکه خان تمام اموال، ناموس و حقوق اولیۀ ما را در تصرف داشته باشد. همچنین در خصوص جنگهای جهانی قرن بیستم بایستی به این توجه کنیم که شدّت آن خشونتی که اتفاق افتاد، فراتر از قرون وسطی نبود. فقط ابزارها و تکنولوژیهای جنگی گسترۀ خشونت را چند برابر کرده بود. انسان تا پیش از جنگهای جهانی متوجه نبود که چه اسلحۀ کشنده و نابودگری در دست دارد. بعد از جنگ جهانی دوم، جهان تا شصت سال هیچ جنگ و خصومتی به خود ندید.
تمام حرفم این است: انسان تنهاست، دُژخیم است، قدرتطلب است و رفتار اخلاقی، آنطور که اتوپیاهای ایدئولوژیک وعده میدهند، از خود نشان نمیدهد. این نه محصول جهان مدرن و مدرنیته که برساختۀ ذات جهان و ذات انسان است. جهان جایی نابرابر، تاریک و با ناآزادیهای فراوان همراه است. آنچه به مدرنیسم نسبت میدهیم، در واقع مسائل اگزیستانسیال و وجودی بشر است.
ابداً اصرار نمیورزم که ایدههای مدرنیته پاک و منزّه هستند و دستشان به هیچ گناه و خشونتی آلوده نیست؛ اما استدلال میکنم که بشر بعد از این دویست سال، برای زیست مسالمتآمیز، به راهی دست یافته تا خشونت را حداقل کند، امکان اندیشه و رفتار آزاد را بیشینه کند، همچنین رفاه عمومی را افزایش دهد. فعلاً هم جایگزین بهتری برای لیبرالیسم در ساحتهای مختلف نداریم. گناهِ ذاتِ خشن، لذتجو و قدرتطلب انسان را به گردن این فلسفۀ سیاسیاقتصادی نیندازیم.
نوستالژی اگر شخصی باشد، در حد پفک نمکی و خانۀ مادربزرگ در فلان روستای دوراُفتاده، میتواند دلایل روانی داشته باشد و البته پذیرفته است؛ اما اینکه اینقدر آمارهای بهبودِ زیستِ اقتصادی و اجتماعی نادیده گرفته شود، اغلب از سمت احزاب چپ، اتفاقی نیست.
نکتهای که توجه میطلبد، این کوری خودخواسته (willful blindness) از سوی احزاب و کسانی است که اتفاقاً دعوی قدرت دارند. چیزی که آنها نقد میکنند، نه برای ساختن جهانی بهتر که برای جلب توده و به تبع آن کسب قدرت است. حال آنکه نیازی به تفکر نوستالژیک نیست. کافی است صادقانه گذشته را بهتر بدانید، همین امروز ورودیهای روستاها و البته بسیاری از کشورها که تاریخ آنها را فراموش کرده است، به روی همگان باز است. طُرفه آنکه تمام ناقدین این جهان مدرن، در اِمریکا و انگلیز اقامت گزیدهاند!
اینکه خشونت را با خشونت برابر بدانیم هم بیانصافی است. اعدامهای قرون وسطی را با اعدامهای جهان امروز مقایسه کنید. پیش از بریدن سر، بندبند انگشتان، دستها، پاها و تنه قطع میشد تا فرد حسابی بمیرد! بعید میدانم کسی آن را به اعدام با گلوله یا طنابِ دار ترجیح دهد؛ حتی برای دیگری. اگر این اخلاقیتر شدن نیست، چیست؟ احترام به حیوانات، تعامل با همسر، شیوههای تربیت فرزند و نحوۀ چانهزنی بر سر منافع و قدرت همگی شکلی نرمتر و به نظر من اخلاقیتر پیدا کردهاند. انسان صورتی متمایز از طبیعت وحشی پیدا کرده است. متوجهم که نباید آنچه برساخته انسان است بدیهی دانست؛ اما این ابداً به این معنی نیست که تمام آنچه برساختۀ انسان است شر و مضموم است. اگر غیر از این فکر میکنیم، راه روستاها و جنگلها و کشورها با زیست قبیلهای به روی همهمان باز است.
در تحلیل نهایی، اگر بخواهیم برای جامعه تصمیمگیری کنیم، نمیتوان روی چیزی جز شاخصهای عینی توافق کرد. در غیر این صورت به جنایت و ظلم عدهای علیه دیگری میرسیم. شاخصهای ذهنی، بیشتر از واقعیت بر خطاهای شناختی ما سوار است. گزارههایی مثل قدیم بهتر بود، قشنگتر بود، آرامتر بود و آدمها کمتر تنها بودند، هیچ نسبتی با واقعیت ندارند. همچنین مبارزهای که باید علیه نیهیلیسم و بیپناه بودن انسان در این جهان عَلَم کرد، ابداً ربطی به جهان مدرن ندارد. لیبرالیسم هیچگاه دعوی این را نداشته که نیازهای اگزیستانسیال آدمی را پاسخ میدهد؛ اما صد البته زیست اینجهانی را آسانتر میکند.