یک روز من بچه بودم و با مادرم به فروشگاه میرفتم،توی یک مغازه دیدم که به جای اینکه اقایی یا جوانی انجا کار کند بجایش یک پسر بچه همسن من بود که برای خانواده اش کار میکرد.
به مادرم گفتم که به ایستد من رفتم به آن مغازه و به پسربچه سلام کردم بجای اینکه به من سلام کند کارش به کار خودش بود بعد با قدرت بالا دادا زدم و بازم جواب نداد من به مادرم گقتم:«مادر،چرا این پسر سلام به من نمیکند؟» مادر جوابم را داد و گفت:«پسرم، به آن چیز سفید روی گوش های پسر نگاه میکنی؟اون سمعکه اون پسر کمشنواست و باید شمرده شمرده باهاش حرف بزنی مثلا اینطوری سلاام!» من گفتم:«بیچاره پسرک تنها و کاری!باید یک جوری کمکش کنی.»مادر جواب داد و به یک صندوق صدقه ای اشاره کرد و گفت:«پسرم اونو میبینی اگر توش پول بندازی به فقرا کمک میکنی و از این درد نجاتش میدی پسرم کاری کن همه ی مردم ایران سخت کوش و باهوش باشند و اینده خودشان را بسازند پس به این معلولان کمک کن!» من پول را انداختم و به فروشگاه رفتم.
ما باید به همه کمک کنیم تا سخت کوش و قوی بار بیایند و با بدی ها بجنگیم