سلام بچه ها با داستان هایی برگشتیم در گذشته شاملی کشته شد و من از گرنی فرار کردم و به خانه فوری ۲ اومدم و بریم داستان را بگویم.
اول من داشتم رانندگی می کردم که یک ادم جلوم بود و به ان تصادف کردم ولی ماشین ازش رد شد و هیچی برایش اتفاق نیفتاده بود بعد من پیاده شدم و دیدم پشتش به من است و لحظه ای بعد گردنش را مثل جغد به پشت سرش چرخاند.من یک لحظه ترسیدم و ان زن گفت :« با من بیا!»بعد دستم را گرفت و مرا به خانه ای پر از دلقک شیطانی و جن های ربوده شده و پر از سوسک و ساس بود.(چقدر چندش)بعد گفت :«من فیوری هستم و باید چالشم را تمام کنی فقط باید اتاق تاریکو پیدا کنی همون پرتالی که تو را به چالش می اورد.» بعد مرا بیهوش کرد و به زمین افتادم.
بعد روی تختی پاره پوره خوابیدم و بیدارشدم بالشش از سنگ بود بعد دیدم در خانه اش است من تمام اتاق ها را گشتم و فیوری را دیدم که داشت حرکت موزون میزد و رفت من در پذیرایی بودم که فیوری را دیدم و به تابلو اشاره کرد و تابلو را برداشتم و شیکوندم و فیوری عصبانی شد اون دنبالم میدوید و ولم نمی کرد بعد قفل اتاق تاریک را زدم و امد و در را بستم و چالش تمام شد و سلندرینا امد و گفت:«افرین حال باید به چالش ۴ بروی یعنی چالش جنگل راهبه شیطانی فهمیدی هاهاها.» و به پورتال رفتم
داستان چهارم فردا منتشر میشود.
لایک کنید و نظر بدهید.