سلام بچه ها من پارسا هستم و بالاخره اخرین داستانم را می گویم خب ما پست پیش راهبه را شکست دادیم و اخرین چالش میرویم.چالش جادوگران بدذات!
سلندرینا من را فرستاد و چند تا نه دهتا نه صد تا نه هزار جادوگران بودند و از ورود متجاوزان خوششان نمیامد و من از جادگر زنی شنیدم روح پسرک ۱۰ ساله به نام شاملی را می خواهند بکشند من بخاطر شاملی داد زدم
:«جادوگران من یک متجوزم!» انها شمشیر در نیاوردند بلکه معجون های جادویی اوردند!ولی من سپر سحر امیز و شمشیر سحر امیزی داشتم پس مثل والکری کلش رویال وقتی جادوگران نزدیک شدم شمشیر را چرخاندم وهمه شان را شکست دادم فقط رییسشان مانده بود همان کسی که شاملی را عذاب داد،وقتی شاملی را شلاق زد من شمشیر رادیو اکتیو را برداشتم و ربییس را نابود کردم و شاملی زنده شد و هردو به اتاق تاریک رفتیم، بعد سلندرینا به پرتال دیگری رفت و ما به خانه برگشتیم و در اخبار گفتیم که هیچکس در شب این چالش ها را انجام ندهند
لایک و کامنت و دنبال کردن فراموش نشه