جهان دیگری بود.
صبحها با وزش نسیمی دلانگیز، آفتاب به استقبال هر کاشانه میآمد. خانوادهها با لبخند کودکانشان را بیدار میکردند. کودکان با خرسندی پس از صرف سالمترین صبحانه، بشاشانه(!) با سرویس اتوبوس الکتریکی به مدرسهای بینقص میرفتند. پدر و مادرها پس از ورزش صبحگاهی اصولی و گذراندن کلاسهای برخورد و رفتار صحیح با کودکان، سر کار مورد علاقهی خود میرفتند و فوقالعادهترین دستمزد را دریافت میکردند تا صرف روحنوازترین تفریحات کنند. دولت و حکومتی وجود نداشت. کشوری نبود. مرزی نبود. جنگ نبود. اختلتفی نبود. عقاید محترم و بیگزند بودند. کمبودی نبود.
اما
نه شاعری بود و نه نویسندهای. نه هنرمندی بود و نه نقاشی. نه تاریخی وجود داشت و نه فلسفهای. نه باخی و نه بتهوونی. نه داستان عاشقانه و نه داستان قشنگی. نه رنگی و نه رنگینکمانی. قرنها به این شکل میگذشت و مردمان این جهان به شادی میزیستند.
تا روزی که جهان دیگر حضور جهان ما را حس کرد.
سیاست و جنگ. آلودگی و حرارت. فساد و حماقت. بروز و جسارت.
دست به کار شدند. تمام عزم خود را جزم کردند. سلاحی ساختند. جهان ما را نیست کردند.
موافقان و مخالفان در جهان دیگر ظهور کردند. دولتهایی مجزا تشکیل دادند. عقاید متفرقه مکتوب گشتند و دین شدند.
جنگ شد و صلح.
موشک ساختند و گل کاشتند.
ترور کردند و جان بخشیدند.
شکافتند و دوختند.
امید بستند و منتظر موعود شدند.
دیگر نیز "ما" شد.