پارسا نورانی·۲ ماه پیشکوتاهترین داستانبه دنیا آمدیمزیبارویانی پرگار بر دایرهی ما انداختندبه ما لبخند زدندو یک به یک را دیدم، جامهی سپید بر تن و یا سوار بر پرندگان به مقصد نقاط…
پارسا نورانی·۳ ماه پیشزهرا! ولش کناتوبوس با سرعت رد شد و آب توی گودال کف خیابون پاشید روی دامنش. توجهی نکرد. صدایش کردم: زهرا! زهرا! توجهی نکرد. بغض توی گلویش کمونه کرده بود…
پارسا نورانی·۵ ماه پیشدو آسانسور، پنج پلهفرودگاه دو آسانسور داشت و پنج پلهو تو آنجا بودی، روی پلهی دوم ورودی فرودگاه که دلم چکید روی کف دستم. گرمایش را حس کردم. گذاشتمش سر جایش. ن…
پارسا نورانی·۵ ماه پیشنفروش روحتو!+ داری چیکار میکنی با زندگیت؟- دستمو ول کن الان امیر میاد میبینتمون!به خودم آمدم، موقعیت عجیبی بود. میان اتاقی تاریک ایستاده بودم. دست را…
پارسا نورانی·۸ ماه پیشعادت، ترس، امیددیرزمانی بود که آقای دکتر کریستوف را کسی ندیده بود. چراغهای خانهاش همواره خاموش بودند و صدایی از آن به گوش نمیرسید.همسایههایش ،که یکی ا…
پارسا نورانی·۸ ماه پیشاما ...جهان دیگری بود.صبحها با وزش نسیمی دلانگیز، آفتاب به استقبال هر کاشانه میآمد. خانوادهها با لبخند کودکانشان را بیدار میکردند. کودکان با…
پارسا نورانی·۸ ماه پیشرویاها کجا و چگونه میمیرند؟با صدای سوت قطار از خواب پرید. نفس نفس میزد. مراتع سبز و دلانگیز چشمان پفکردهاش را نوازش میداد. با گوشهی آستینش آب دهان خشک شدهی گوش…
پارسا نورانی·۹ ماه پیشبادخیز!کبریت دوم هم شکست. "کاش فندکم را از اتاق کناری آورده بودم." کبریت سوم هم نرم بود ولی آتش کمجانی گرفت و بوی گوگرد مشامش را پر کرد.صدای سوز…
پارسا نورانی·۱۰ ماه پیش۵:۰۸دستهایش را محکمتر در جیبش مشت کرد و در حالی که به خیابان خلوت چشم دوخته بود، به سمت سر خیابان به مسیرش ادامه داد.ساعت پنج و هشت دقیقهی ص…
پارسا نورانی·۱۰ ماه پیشکودک و پیامبر (+۴/۴)پیامبر مکثی کرد، لبخند زد و عرق جبینش را پاک نمود.-«...نه ... واقعاً نه، نمیخوام فکر کنم. من برای هیچکدوم از سوالهام جواب پیدا نکردم. سو…