فرودگاه دو آسانسور داشت و پنج پله
و تو آنجا بودی، روی پلهی دوم ورودی فرودگاه که دلم چکید روی کف دستم. گرمایش را حس کردم. گذاشتمش سر جایش. نفس عمیقی کشیدم. لبخند زدم تا اشک شوق، اشک اندوه را بپوشاند.
دو ماه پیش شناختمت اما تا همان لحظه که از پلهی دوم به پلهی سوم قدم میگذاشتی هنوز نمیشناختمت.
کیف روی شانهات را جابهجا میکردی و چمدان را یک پله بالاتر میبردی. چمدانها را ...
بیست و هفتم ماه پیش
ساعت یک و دوازده دقیقهی بامداد
بالکن خانه
سیگار آخر
-یعنی این آخرین نخ سیگاریه که میکشم؟
+میتونه باشه، یادمه میخواستی بذاری کنار
-آره
+ولی چرا؟
نفس عمیقی کشیدی و کام آخر سیگار را بیرون دادی.
-اینم یه تغییره و بعدش یه تغییر دیگه و یکی دیگه و یکی دیگه
+تا کجا؟
-تا اونجایی که بدونم بسه ... فعلاً البته
+حالا فعلاً بیا اینجا
خندیدی.
روی پلهی سوم سیگار را تکاندی و به دنبال سطل آشغالی بودی که بشود سیگار را رویش خاموش کرد. نه اینکه زیر بار تغییر سست شده باشی، فقط اینکه تنها چند پله با تغییری عظیم فاصله داشتی و این نخ پُل پلهی سوم و چهارم بود.
مثل پل حافظ یا کالج یا حتی پل امیرآباد با اینکه هیچگاه نفهمیدم کجا را به کجا وصل میکنند و روی خیابان تخت هم مگر پل میزنند و اصلاً مگر خیابانی که مسیرش را میرود، به پل برای اتصال نیاز دارد؟
اینها خاطرات من هستند یا تو؟
من دو ماه پیش شناختمت...
خیابانی که منتهی به خانهات بود یک چالهی عمیق داشت. هر بار که از اصلی میپیچیدم و وارد خیابان شما میشدم، کمی فرمان را چپ و راست میکردم تا چرخ ماشین داخل چاله نرود. آخرین شبی که خواستم پیادهات کنم چرخ ماشین محکم داخل چاله فرو رفت و به همان محکمی از چاله در آمد و حتی وقتی دور زدم تا از خیابان خارج شوم این اتفاق باز تکرار شد و من نفهمیدم بار دوم از قصد بود یا در رخدادش بیتقصیر بودم. یادم نیامد چه نسبتی داشتیم. دوست بودیم یا رانندهی اسنپ بودم.
در گیر و دار بالا رفتن از پلهی چهارم تا رسیدن به پلهی پنجم به یاد آوردی که پلهی اول را یاد نداری. چرخیدی و پلهی اول را نگاه کردی. پلهی اول با لبهی شکسته مظلوم مینمود. کهنه. انگار مدتهاست فراموش شده و مسافرها نادیدهاش میگیرند.
آخرینباری که با دلی شکسته و بغضی نفسگیر پشت میز اتاقت نشسته بودی هوا راکد بود. باران نمیزد. لحظهای خودت را بابت هرآنچه متحمل شده بودی ملامت کردی و لحظهای بعد فراموش کردی، گذشتی و بازنگشتی. گلدان پتوس روی کتابخانه را دیدی.
-تو چقدر بزرگ شدی! با اینکه نیمهجان کنار باغچهای یافتمت و روزها داخل نصفه بطری آبمعدنی زیستی و به گلدان خودت کوچ کردی. چقدر درد. چقدر صبوری.
و تصمیم بر آن شد که هرچند نیمهجان کوچ کنی و از نیمهی بطری به گلدان روشنت بروی.
روی پلهی پنجم ایستادهای. پلهای باقی نماده. میچرخی. من آنجا نیستم. نبودم. تو مرا زیستی. آنگاه که در بالکن یا جلوی درب خانه یا پشت میز بودی، آنجا تو بودی. آنگاه که پلهها را یک به یک بالا میرفتی، آنجا تو بودی. نخهای آخر، پلهی آخر، ماشین آخر، هواپیمای آخر ... آنجا تو بودی و تو بودی و تو بودی ... و تو بودی.