پارسا نورانی
پارسا نورانی
خواندن ۳ دقیقه·۲ ماه پیش

زهرا! ولش کن

اتوبوس با سرعت رد شد و آب توی گودال کف خیابون پاشید روی دامنش. توجهی نکرد. صدایش کردم: زهرا! زهرا! توجهی نکرد. بغض توی گلویش کمونه کرده بود به سمت قلبش. به او رسیدم. یک کافه‌ی خیلی نقلی پیدا کرده بودم که کنار قهوه پنکیک‌های کوچولو می‌داد و از ذوقش گشاد به گشاد خنده روی صورتم نقش بسته بود.

-:زهرا! نشنیدی صدات کردم؟ یه کافه پیدا کردم ازین پنکیک کوچولوها میده ... عه ... زهرا؟

جوری در خود فرو رفته بود انگار در باتلاق غرق شده. صورتش ورم کرده بود اما گونه‌هایش خشک بود. اشک‌هایش گویی از درون سرازیر شده باشند زیر پوستش.

-: زهرا چی شدی؟

چیزی نگفت اما لحظه‌ای قبل از خاموش کردن گوشی و خشک کردن اشک‌هایی که روی گونه‌اش نبود، تصویر دوست‌پسرش را روی صفحه‌ی گوشی دیدم. سه تماس که زهرا ایگنور کرده بود و در نهایت یک تماس موفق.

برگشت سمت من و با لبخندی زورکی و صدایی بغض‌آلود گفت: بریم.

بالای ابروهایش از شدت فشار سرخ شده بود. از هر ده تماسی که طی سالیان دوستیمان جلوی من با دوست‌پسرش گرفته بود، هفت تای آن به قرمزی ابرو ختم می‌شد.

چند باری به خانه‌اش رفته بودم. با هم زندگی می‌کردند. دفعه‌ی اول خیلی پسر دلنشینی به نظر می‌رسید اما دفعات بعد، همانطور که زهرا می‌گفت، آنقدرها هم به دل نمی‌نشست. رابطه‌یشان انگار میخی بود در تخته چوبی پوسیده، بی‌هدف و بی‌دلیل.

دستم را انداختم دور گردنش گفتم: بیا بابا بیا بریم پنکیک بخوریم ول کن دنیا رو.

نشستیم، آمریکانو با کافئین بالا گرفتیم و منتظر شدیم تا پنکیک‌ها داغ داغ برایمان سرو شود.

برای اینکه زهرا خیلی در قعر نشخوارهای پسِ ذهنش غرق نشود، شروع کردم به پرحرفی. از در و دیوار و سر و تهِ همه چی گفتم. زهرا اول گوش میداد و لبخند میزد، از یک جایی به گره‌‌ای در بافت چوبی میز خیره شد و ماتش برد.

حرفم را با یک جمله قطع کرد: فکر می‌کردم زندگی یه جور دیگه‌ای باشه.

سکوت شد.

از آنجایی که پنکیک‌ها تمام شده بودند و از قهوه‌ها فقط تفاله‌ی تهش مانده بود، بی‌آنکه کلمه‌ای حرف بزنیم، بلند شدیم و رفتیم.

باران ریزی باریده بود و آسفالت خیابان براق شده بود.

قدم زدیم، قدم زدیم و قدم زدیم.

زهرا را به یاد ندارم اولین بار کجا دیدم یا حتی چگونه سر صحبت بینمان باز شد یا حتی کجا دوست شدیم. همیشه جدی‌ترین و عمیق‌ترین صحبت‌ها را داشتیم. گاهی می‌شد چندین هفته یا چند ماه هیچ حرفی نزنیم و باز از روزی، انگار که هیچ نگذشته باشد، صمیمانه‌تر از قبل صحبت می‌کردیم. سفرهایی که رفتیم، غذاهای جدیدی که امتحان کردیم، از دانشگاه من تا دانشگاه او ... همه و همه از عزیزترین لحظات زندگی من بودند و اکنون در این لحظه توان دیدن او در این وضعیت را نداشتم.

سرم را بالا آوردم و گفتم: زهرا! ولش کن.

زهراسرش را بالا آورد اما مرا نگاه نکرد.

پس ادامه دادم: «یادته روزی که بهم گفتی فصل جدید زندگیت شروع شده؟ خیلی دلم گرفت. نمی‌دونم پیش‌بینی می‌کردم کار به اینجا بکشه یا از ته قلبم حسادت می‌کردم به هرکسی که بخواد دوستمو ازم بگیره. همون روز بود بهم گفتی می‌خوای زبان بخونی و مهاجرت کنی و بری آزاد و رها باشی. گفتی دو نفر که هم‌مسیر باشن و برای یک زندگی تلاش کنن نتیجه‌ی بهتری هم می‌گیرن.

زهرا!

تو نمی‌دونی چقدر می‌تونی آزاد و رها باشی. تو نمی‌دونی چقدر استعداد داری که توی این سال‌ها سوزوندیشون فقط برای اینکه به سبک زندگیت نمی‌خورد. تو نمی‌دونی چقددددر دلم می‌گیره وقتی اینجوری می‌بینمت و کاری از دستم برنمیاد.

زهرا! رها کن. ولش کن. این تو نیستی. این زندگی تو نیست.»

صدایم آنقدر بالا بود که رهگذران زیرچشمی نگاهمان می‌کردند.

زهرا ایستاد، سرش را دوباره بالا آورد، بغضش را قورت داد و از پله‌ی اتوبوسی که جلوی پایش نگه‌داشته بود بالا رفت.

ثانیه‌ای قبل از اینکه اتوبوس حرکت کند نگاهم کرد. چشمانش از اشک می‌درخشیدند. لبخن محوی به صورت داشت با صدایی لرزان گفت: ممنونم.


زندگی
«کودک» زندگی به روایت شخصیت‌هایی دیگر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید