پارسا نورانی
پارسا نورانی
خواندن ۳ دقیقه·۴ ماه پیش

نفروش روحتو!

+ داری چیکار می‌کنی با زندگیت؟

- دستمو ول کن الان امیر میاد می‌بینتمون!

به خودم آمدم، موقعیت عجیبی بود. میان اتاقی تاریک ایستاده بودم. دست راستم از شدت خشم می‌لرزید و با دست چپم محکم مچ دستش را گرفته بودم. او بدنش یخ کرده بود و در چشم‌هایش ترس شعله می‌کشید.

+ خب ببینه ... دو ساله میشناسیش، یه ساله ازدواج کردین. من شیش‌سااااله میشناسمت. قبل اینکه همو بشناسین چهار سال بود رفیق بودیم، خب دوستا برای هم مهمن، اگه بلایی سر تو بیاد یا اتفاقی برات بیفته من نگرانت می‌شم ...

- فعلاً که تو گنده‌ش کردی، اتفاقی نیفتاده ...

+ اتفاقی نیفتاده؟ خودتو نگاه کن!

- چمه؟

+ وای ناموساً الان جدیی؟

× « عزیزم میای میزو بچینیم؟ »

- اومدم قشنگم.


او از دوستان و از همکلاسی‌های دوران کارشناسی من بود. او مثل خواهر که نه اما یک رفیق تمام عیار بود. گذشته از زیباییش که حد نداشت(که حتی گاهی گمان می‌رفت من و او در رابطه‌ای عاطفی باشیم)، به شدت با استعداد بود. روسی و عربی بلد بود. انگلیسی که دیگر گفتن ندارد، با چرخ قدیمی مادرش لباس می‌دوخت، مستعد بود و حتی چند ماهی کلاس الگو و دوخت و خیاطی رفته بود، تدوین ویدیو انجام می‌داد و طوری به علوم اجرام آسمانی مسلط بود که انگار دستی در ناسا دارد. کم‌حرف بود اما عمیق و دوست‌داشتنی، و همین باعث شده بود که بهترین رفیق سالیان من شود ... تا وقتی با امیر آشنا شد.

قصد بدگویی ندارم. امیر انسان تلاشگری است اما چنان ترمزی بر چرخ زندگی اوست که حد ندارد.

از زمانی که یکسال پیش ازدواج کردند و هم‌خونه شدند،‌ او دیگر او نشد. در اداره‌ای کار ثابت پیدا کرد، او که در تهران نمی‌گنجید اکنون پشت میز یک و نیم متری یک دفتر، کوچک می‌نمود. رنگ‌هایش را به نگار فرش پذیراییشان بخشید و صدایش را به هود آشپزخانه و ظروف داخل کابینت‌ها.

وقتی دستش را رها کردم جای انگشتانم تا چند دقیقه روی مچ دستش مانده بود و تند تند آن را می‌مالید تا محو شود و شپس از اتاق به شمت پذیرایی و سپس میز ناهارخوری رفت تا در چیدن میز به امیر کمک کند.

امیر انسان خوبی بود. دست بزن نداشت، حتی تا به حال کلمه‌ی نابه‌جایی از دهانش بیرون نیامده بود، همواره لبخند به لب داشت و آرام و محترم بود اما چون رفیق شفیقم به این روزگار افتاده بود می‌خواستم سر به تنش نباشد.

با گام‌هایی محکم از اتاق بیرون رفتم و با چشمانی غضبناک رو به امیر گفتم: از موقعی که اومدی گند زدی به زندگی این آدم، بهترین رفیق من، پاره‌ی تن من، گند زدی به زندگی من، تو صاحاب این آدم نیستی، تو هنوز اندازه‌ی من نمیشناسیش، نمی‌دونی چقدر بلندپروازه، نمی‌دونی اگه بال‌هاشو باز کنه تو این خونه‌ی کوفتی نمی‌گنجه، نمی‌دونی چقدر داری با بودنت آزارش میدی، ازت متنفرم! ازت متنففففرممم!

و سپس روانه‌ی درب خروج شدم. موقعی که پایم را از چارچوب در بیرون گذاشتم، با گوشه‌ی چشم او را دیدم. اینبار چشمانش نگران بودند، قطره‌ی اشک سرازیر شد. رفتم.

پنج سال است از او خبری نیست. دیگر نه محتوای عربی و روسی می‌نویسد، نه عکسی از لباس‌هایی که دوخته می‌گذارد و نه ابرازی می‌کند. پیام‌هایم بی‌پاسخ است. بار دیگر چتمان را باز می‌کنم، می‌نویسم «هفت سال گذشته، درست، دلم برایت از ذره شدن به هیچ رسیده، درست، اگر دوستِ هم مانده بودیم می‌شد ۱۱ سال، لابد کم‌کم به بچه‌دار شدن و سبک جدید زندگی خواهی اندیشید. سوختی، پژمردی، نمی‌دانم کجای درونت زندانی شدی اما لااقل

نفروش روحتو!



اجرام آسمانیسبک زندگیمیای میزونفروش روحتو
«کودک» زندگی به روایت شخصیت‌هایی دیگر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید