به دنیا آمدیم
زیبارویانی پرگار بر دایرهی ما انداختند
به ما لبخند زدند
و یک به یک را دیدم، جامهی سپید بر تن و یا سوار بر پرندگان به مقصد نقاط سردسیر میرفتند
و سوزن پرگار از مرکز خارج میشد