هر هفته، در نخستین ساعات روز شنبه، به پنجشنبه و جمعه میاندیشیم تا لحظاتی را با خودمان خلوت کنیم. آخر هفته، برای هر کسی معنای متفاوتی دارد. برخی آخر هفته را برای بودن در کنار عزیزانشان دوست دارند و برخی دیگر، دلشان میخواهد برای چند ساعت هم که شده، خودشان را وقف فکر کردن درباره آینده، حال و حتی گذشتهشان کنند. آخر هفته برای عدهای به سفر میگذرد و برای بعضیها هم فرصت تماشای یک فصل از سریال محبوبشان است.
بهغیر از سفر که همیشه جایخالیاش را در زندگیام حس میکنم، آخر هفته برایم خلاصه میشود در مخلوطی از حضور عزیزان، تماشای فیلم و سریال، خواندن چند صفحه از کتابی نیمهتمام و رسیدگی به امور شخصی. آخر هفته برای افرادی مثل من که همهی عمرشان به کار و کوشش میگذرد و گاه احساس میکنند تلاشهایشان جز بیهودگی هیچ ثمری ندارد، خیلی وقتها به معنای خواب زیاد است. آنقدر میخوابی که تفاوت میان واقعیت و خیال را از یاد میبری.
ساعت کاری به اتمام رسیده و همزمان با پایان یک هفتهی کاری، احساس میکنم نفس کشیدن برایم دشوارتر از هر زمان دیگری شده است. داروهایی که دکتر متخصص داده را با دقت و وسواس مصرف کردهام، اما انگار یکجایی از کار میلنگد. خدا پدر موسس اسنپ را بیامرزد که در چنین مواقعی، همراه ماست. برای آنکه سرفههایم شدیدتر نشود و در خیابان غش نکنم، اسنپ میگیرم. تمام طول راه، چشمم را به سریالی میدوزم که قرار بود زودتر از اینها شروع و تمامش کنم.
از در خانه که عبور میکنم، خیلی سریع، لباسهای تازه میپوشم و خودم را در تخت رها میکنم. چند ساعت بعد، میان خواب و بیدار، برای خودم یک لیوان آب میریزم تا عطشی که همهی وجودم را گرفته، برطرف کنم. هنوز زندهام و نفس میکشم اما تمام تنم درد میکند. کل آخر هفته را داخل تخت گذرانده و با چشمهایی نیمهباز، سریال دیدهام و داروهای تنفسیام را مصرف کردهام؛ اما چرا هنوز خستهام؟ چرا بهبودی حاصل نمیشود؟!
سعی میکنم اتاق و وسایل بههمریخته را تمیز کنم اما باز هم توانش را ندارم. دست و صورتم را که میشویم، تازه متوجه لکههای قرمز رنگ دردناکی میشوم که جانم را به مبارزه طلب میکند. پلکم میپرد و دهانم پر از خون است. از خوندماغشدنهای چند روز اخیر بهراحتی گذشتهام و آن را به حساب یک نشانه برای بهبودی دانستهام اما از بریدگیهایی که روی زبانم ایجاد شده و خونی که در دهانم جاریست، چگونه بگذرم؟
در کنار همهی بدحالیها، خستگی و افسردگی هم از راه میرسند. من اما آنها را به مبارزه میطلبم و میخواهم رویینتن باشم. شاید برای همین است که روز سرد، خاکستری و آلودهی اول هفته را نه به امید پایان هفته، بلکه به امید زنده ماندن و زندگیکردن شروع کردهام.
جای کهیرهایی که سعی کردهام با ضدآفتاب و داروی ضدحساسیت پنهان کنم، درد میکند. هوا خفقانآورتر از هر زمان دیگری است و قلبم، هر لحظه در حال فشرده شدن است. ولی انسان است دیگر. دوام میآورد. فقط کافیست رسم تابآوری را بلد باشد و کمی هم امیدوار!
انسان است دیگر؛ دلش میخواهد هفتهها را شادمان و به دور از هیاهوی بیهوده بگذراند.