
از وقتی به یاد دارم، استعداد خاصی در جذب انواع بیماریها داشتم. سیستم ایمنی ضعیفم باعث میشد هر سال یکی دو بار مریض شوم و هر بار هم سخت و طولانی. این قضیه آنقدر تکرار شد که چند باری به خاطر سرماخوردگیهای شدید مدت کوتاهی صدایم را از دست دادم. کمکم به سرماخوردگیهای سخت عادت کرده بودم که کرونا از راه رسید.
کرونا که آمد، از کارم استعفا دادم و در خانه نشستم. تقریباً ۶ ماه از خانه بیرون نرفتم حتی برای خرید یا دیدن دوستان. انتخاب سختی بود اما با شعار «در خانه بمانیم» که مدام هشتگش را در صفحه اینستاگرام میزدیم، نشستم در خانه و حتی کتابهایی که میخریدم را اینترنتی سفارش میدادم. تصورم این بود که وقتی خانهام بیمار نمیشوم و مثلاً از کرونا فرار کردهام. غافل از اینکه حتی وقتی در خانه نشستهای هم کووید-۱۹ راه خودش را پیدا میکند.
وقتی دیدم حتی وقتی در خانه مانده بودم هم درگیر کرونا شدم، عزمم را جزم کردم که دوباره در جامعه حضور داشته باشم و آن وقت بود که باز هم چند باری با این بیماری دستوپنجه نرم کردم و به چالش کشیده شدم.
از اسفند ۱۴۰۰ که یکی از تازهترین سویههای کرونا را گرفتم تا امروز که این متن را مینویسم، سرفه به بخش جداییناپذیر وجودم تبدیل شده است. در این سه سال، هر بار خواستم بخندم سرفه امانم را برید. هر وقت هیجانزده شدم، سرفه از راه رسید و در کل روزی نبود که از سرفه در امان باشم. اسفند سال گذشته، پس از یک آنفولانزای سخت، اوضاع ریهام بهقدری خراب شد که دیگر نمیتوانستم جدی نگیرمش. همان وقت بود که به دکتر متخصص مراجعه کردم و چند ماهی را با کمی آرامش گذراندم.
ماجرای من و ریههای آسیبدیدهام به همینجا ختم نمیشود. از تابستان امسال، مدام در حال جذب انواع و اقسام بیماریها هستم و از آبان ماه تا همین امروز، حداقل ۳ ویروس مختلف را با ریههای داغونم تحمل کردهام که آخری، زخمی کاری بر جسمم به جا گذاشته است.
در دو ماه اخیر که مدام در حال دستوپنجه نرم کردن و مبارزه با انواع بیماریها هستم، به چشم دیدم که انسان چقدر موجود تنهایی است. در این دو ماه، بارها دلم شکست از حرفها و نگاههایی که نه دلسوزی داشتند نه مهربانی بلکه پر بودند از قساوت و بیرحمی. یکی میگفت از ما دور شو و بیمارمان نکن. دیگری میگفت عامل تمام بیماریها تویی و هزاران حرف و حدیث دیگر.
دنبالکنندگان شبکههای اجتماعی هم وقتی از خودت و شادیهایت مینویسی یکجور تخریبت میکنند و وقتی از غموبیماری مینویسی، جور دیگری حالت را میگیرند. انگار آدمها نه توان دیدن شادیات را دارند نه ناخوشیات را. همین است که وقتی از شادیهایت بنویسی، با زبان نیشدار طعنه میزنند و وقتی از غمهایت میگویی آنفالو میشوی یا فحش میخوری. ماجرا این است که هیچکسی برایش مهم نیست ما در چه وضعی قرار داریم. در هر صورت میخواهند دلمان را بشکنند.
همین مردمی که در تلاشند تا شادیهایمان را به زهر تبدیل کنند و در مواقع بیماری و ناراحتیمان هم سعی میکنند بیشتر عذاب بکشیم، وقتی بمیریم بالای قبرمان میایستند و وقتی از مرگمان مطمئن شدند، لبخند ژکوند میزنند و به بغل دستیشان میگویند بیا برویم کافه کمی درباره مرحوم گپ بزنیم و اینگونه کلهپاچهمان را بار میگذارند.
در چند هفته اخیر قلبم به درد آمده از رفتار آدمها و نمیدانم چطور بدحالیام را پنهان کنم. سکوت، سلاح همیشگیام در برابر آدمهایی بوده که با زبان نیشدار به دنبال خط انداختن روی روانم بودهاند. اما حالا حتی این سکوت هم کشنده است. زندگی ما آدمها بیارزش شده و این نگرانکننده است.
در این چند وقت که بیمارم و رفتارهای بد عدهی زیادی را دیدهام و در کنارش همدردی کوتاه و تعارفگونهی عدهی دیگری را، به این فکر کردم که اگر همین روزها بمیرم، تنها کسانی که برایم اشک خواهند ریخت خانوادهام هستند و حتی دوستانم هم از مرگم ناراحت نخواهند شد.