ویرگول
ورودثبت نام
پروین داننده
پروین دانندهمن پروین داننده هستم.شغل اصلیم طراحی طلا و‌جواهراته. و همچنین عضو گروه رختکن نویسندگان هستم.
پروین داننده
پروین داننده
خواندن ۴ دقیقه·۱ ماه پیش

اقدس ( پرده‌ی نوزدهم)

شکست عشق دوم-شکستن ویالونِ (ویولن)ممد( اواسط سال ۱۳۵۱ خورشیدی)

دیگه خبری از داوود خالهُ ،خوشُ بِش کردناش با من نیست!؟مامان از زندایی طاهره خبردار شده جدیدا خیلی میره خونه‌ی دایی سید‌نعمت!

امروز مامان رفت خونه ننجون…وقتی برگشت یه حالی بود… چادر‌شو که در آورد طاقت نیاورد و دهن باز کرد و شروع کرد به‌گفتن هر چی شنیده بود …

میگه زندایی طاهره یواشکی کشیدتش کنار بهش گفته:  دایی سید نعمت داوودُ کشیده سمت خودشون… که اشرفُ بده به داوود… ( اشرف از من بزرگ‌تره بیست  سالش شده از داوود دو سه سال کوچیک‌تره. ) سید نعمت واسه داوود توی فرودگاه کار درست کرده… اشرفم به داوود گفته از خلازیر بیاد تهران با هم عروسی کنن…( یادم اومد چند وقت پیش که رفته بودم خونه ننجون داوود داشت فرم فرودگاه پر می‌کرد ، خیلی هم خوشحال بود.)…

اما چی شد که این طوری شد!؟

زندایی طاهره گفته چون اشرف سنش بالاستُ از داوودم خوشش میومده داوودُ هول دادن سمتش که بگیردش نَمونه… میگه ننجون به خاله گفته اقدس خیلی لاغره نمیتونه بچه دار بشه بگو داوود بره اشرفُ بگیره !!

… انگار یه سطل آب سرد ریختن روی سرم … یعنی چی!؟ پس برای چی میومد اینجا !؟ برای چی گفتن حواسش به منه!؟

انگار ضربان قلبم قطع شده …با هر کلمه که مامان میگه انگار یه نفر با پتک میزنه توی سرم…کف دستم عرق کرده…زبونم قفل شده اصلا نمیدونم باید چه واکنشی نشون بدم…

حرفای مامان که تموم شد رفتم تو کاهدون خودمو مشغول کردم … صورتم خیس شد از اشک …تا یکی صدام میکرد صورتمو پاک میکردم وانمود میکردم عادی‌ام …

شب که بابا کارش تموم شد اومد، مامان قضیه‌رو بهش گفت …

بابا صورتش مثل لبو سرخ شد . چشماشو بستُ دهنشو باز کرد… اون دادشِ … ساقت با نقشه داوودُ کشید سمت خودش…خانواده‌ت با پنبه سر می‌برنُ …از جاش بلند شدُ همین جور تو یه ذره جا توی اتاق راه می‌رفتُ فحش بود که نثار دایی سید نعمتُ شوهر خالهُ کل خانواده‌ی مامان می‌کرد…

… روزای سختیه… همش بغض دارم … بابا واسه اینکه حالم خوب بشه یه فحش بَد نثار همشون می‌کنه ُاخرش هم میگه به دَرَک…اما دروغ میگه خودشم خیلی ناراحته… احساس میکنه از پشت به خودشُ دخترش خنجر زدنُ بازیمون دادن…

… روز‌ها میگذره اما به سختی

سه چهار روز پیش داوود ُ خاله اینا  رفتن خواستگاری اشرف قراره شیرینی بخورن!

الان یه هفته‌ست که چیزی از گلوم پایین نمیره … فردا شیرینی خورون اشرفُ داووده… برای این که کسی نفهمه میرم توی دستشویی گریه میکنم ( بعد‌ها اختر میگه ما صدای گریه‌تو می‌شنیدیم … مامان واست گریه می‌کرد… بابا هم اینقدر می‌ترسید کار دست خودت بدی به منو مامان می‌گفت حواسمون بهت باشه).

کار از کار گذشته. باید لباس نو بپوشم برم عروسیشون. هممون وانمود می‌کنیم چیزی نبوده ما هم براشون خوشحالیم . اما قیافه‌ی من داد می‌زنه دنیا روی سرم خراب شده. بابا هم واسه همشون قیافه‌ای گرفته از شیش فرسخی داد می‌زنه از ریختشون بدش میاد…

همه چی تموم شد … الان دو ماهی از ازدواج داوودُخالهُ،  اشرف دایی میگذره …

اشرف دیروز اومد خونمون که منو با خودش بیاره خونه ننجون مثل قبلا. دلم نمیخواست بیام اما مامان گفت به روم نیارم بیامُ عادی رفتار کنم. مامان میگه فهمیدن من ناراحت شدم می‌خوان از دلم در بیارن…وانمود می‌کنم عادیمُ چیزی نشده.باور کردم که اشرف تقصیری نداشته … اگه تقصیر داشت که این‌ قدر با من خوب رفتار نمی‌کرد! ما با هم‌خوب بودیم … حتما خاله اینا یه کاری کردن بره سمت اشرف … و با همین فکرای احمقانه خودمُ قانع کردم.حتی دیگه روم نمیشه به داوود نگاه کنم …

کم‌کم برگشتیم به روز‌های عادی… هر چند ،هر از گاهی حرف خانواده‌ی مامان که وسط میاد باز هم بابا این قضیه رو پیش می‌کشه ُ هیچ کدومُ از فحش‌هاش بی نصیب نمیذاره.

وسط این هاگیر واگیر ممد هم شده قوز بالا قوز … امروز اومد نهم آبان … پاپیچ من شد … دو دیقه نبودم اومدم دیدم دنبال کلید کمد میگرده دوباره پول کش بره … منم باهاش دعوام شد … بهم فحش داد منم سرش داد زدم… ویالونشو که گوشه دیوار گذاشته بود برداشتمُ با تمام زوری که داشتم  از پنجره اتاق که رو به خیابون بود پرت کردم وسط خیابون… همه چیز توی چند ثانیه اتفاق افتاد… ویالونش خورد خاک شیر شد… بعدش خودم هم ترسیدم …ممدم یه دونه محکم زد پس سرمُ بهم گفت : کره‌خرُ دویید لاشه ویالونشو از خیابون جمع کرد . بعدشم همونجور که به من فحش می‌داد سوار وانتش شد برگشت ابوذر…

آب سرد
۰
۴
پروین داننده
پروین داننده
من پروین داننده هستم.شغل اصلیم طراحی طلا و‌جواهراته. و همچنین عضو گروه رختکن نویسندگان هستم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید