اسبابکشی و انتقال گاوداری به نهم آبان(سال ۱۳۵۱ خورشیدی)
من شونزده سالم شده…
از آخرای بهار پارسال که گاومرگی اومد خیلیها گاواشون مُردن… بعد از دو -سه ماه دولت شروع کرد به زدن واکسن به همهی گاوا… تا اینکه کمکم طاعون گاوی کم شدُ از بین رفت…
بابا دوباره دو سه تا گاو خرید. الان دو سال میگذره که گاوداری رو آوردیم قلعهمرغی، بابا میگه جای گاوا توی طویلهی قلعهمرغی کوچیکه، کرایهشم برامون زیاده . برای همین یه گاوداری توی صالح آباد (یه محله توی نهم آبان )پیدا کرد که هم گاوداری رو ببریم اونجا، هم مثل صابخونه(صاحبخونه) ما هم توی یه اتاق ۱۲ متری توی همون زمین زندگی کنیم.البته ممد میمونه خونهی ابوذر چون هممیره کلاس موسیقی هم مراقب خونه باشه .
باباُ ابرام اول گاوا رو بردن نهم آبان…
منم با مامانم وسایل خونه رو جمعُ جور کردیم. لباسهاُ رختخوابا هم بقچه کردیم. مامان چند تا تیکه وسیله هم گذاشت واسه ممد. کل چیزایی که داریم میبریم همهاش راحت توی یه وانت جا شد . منو بابا جلو پیش راننده نشستیم ، مامان هم پشت پیش وسایل.بابا بچهها رو زودتر با گاریمون که بهش یه قاطر بستهُ باهاش یونجه از بازار میاره برده نهم آبان .
…
وقتی رسیدیم اول یه درِ باربند بزرگ چوبی که به جای زنگ یه کوبه که حلقهی آهنی بود دیدیم.بابا پیاده شدُ کوبه رو دو سه بار کوبوند به آهن زیرش که میخ شده به در. اِسی اومد درُ باز کردُ ،بعدش وسایلُ خالی کردیمُ یکی یکی بردیم تو.
از درِ باربند که وارد میشیم یه زمین بزرگِ بیابونی داره .سمت راست ۲ تا کاهدون بزرگ داره یکی برای ما یکی برای صابخونه(صاحبخونه). بغلِ کاهدونا ۲ تا طویلهی بزرگ اونم یکی برای ما یکی برای صابخونه.زمین بیابونی که راحت ۵۰۰ متری میشه با یه تیغه(دیوار اجرُ کاهگل ) از وسط نصف شده. اینطرف دیوار یعنی سمت چپ زمین ۳ تا اتاق ۱۲ متری چسبیده به هم و توی هر اتاق یه آشپزخونهی کوچیکه.اولین اتاق برای ماست. دومی مادر عزرا خانم صابخونهمیشینه که یه پیر زن ۷۵ سالهست اما سرحالو هوشیاره. اتاق سوم عزرا خانم و شوهر سنُ سال دارشو ، سه تا دخترش( اختر، اقدس، زهرا) و دوتا پسراش که همسنُ سالِ اِسی مان ( محسن، محمود) زندگی میکنن. ..
…
حالا دیگه نزدیک گاوداری هستیمُ راحتتریم. بابا کمکم چندتا گاو دیگه هم خرید و تعدادشونُ رسوند به ۳۰ تا…
راستی یکی دوماهه داوود خاله نمییاد خونمون…دایی سید نعمتُ خاله هم ازشون خبری نیست…!فردا زندایی طاهره میخواد بیاد خونمون …شاید اون یه خبرایی داشته باشه …
انگار توی دلم رخت میشورن…