یکی دوسال بعد…
سال ۱۳۴۳-۱۳۴۷ خورشیدی
اواسط آبانِ .نصفِ شبه. مامان درد زایمانش گرفته.بابا دوییدُ قابله رو که دوتا کوچه اونطرفترِ خبر کرد.
یکی دو ساعت گذشت…اختر به دنیا اومد.
روزها میگذره …
اختر هم داره بزرگ میشه.
برعکسِ من که نسبتا لاغر(قد متوسط و وزن متناسب )سبزه و فرز و حاضرجوابم. اختر پوستش سفید و گونههای گل انداخته داره و تپُله.و هرچی بزرگتر میشه کمحرفتر ، خجالتیو ترسوتر میشه.
یه سالی گذشت باز مامان حامله شد. دختر زاییده . اسمشو گذاشتیم اکرم. اما فردای تولدش انگشتاش شروع کرد به کبود شدن ! بچه بیحال شد. مامان با همون حالش که تازه زایمان کرده بود رفتُ قابله رو صدا کرد. اونم اومد گفت بچه دعایی شده. گذاشتش لایه گلیم نازک دوبار آروم کف اتاق قِلش داد.گفت خوب میشه.
اما سه روز بعد بچه مُرد. هیچوقت نفهمیدیم چرا مُرد. مامان میگه مادر شری دعاییش کرده.طفلی بچه.
یکی دو سال بعد هم اِسی(اسماعیل)به دنیا اومد. اِسی خیلی لاغره. بابا خیلی دوستش داره . هم دلش میسوزه که این بچه اینقدر لاغر مونده ، هم چون شیطونه و با قیافهاش برای باباُ بقیه شکلکُ تیاتر( تئاتر) در میاره. بابا هم که از کاراش غش میکنه از خنده.
بابا هر روز صبح از حاج قاسم کره میخره میارهُ نصف نون بربری رو میده به اِسی ، تا با کُلی کَره که روی نون شصتمال میکنه بخوره بلکه رو بیاد.
ممد (پسر و بچهی اول) هم مثل قبلِ آدم نشده. سر به سرمون میذاره .تنها تغییرش اینهکه با اون چشمای رنگی(میشی) خوشقیافهتر از قبل شده . شبیه آلندلون ( بازیگر فرانسوی)اون بازگر خارجیهست . همشم حواسش به دخترای همسایهست. مخصوصا این اواخر تو نخ دختر دایی راحله همسایه کوچه باریکه کنار خونمونه.
البته این وسط راحله دوستم هم گلوش پیش ممد گیر کرده. بخاطر همین زود به زود میاد خونمون.اما ممد بهش محل نمیده. طفلی راحله.
ابرامِ(ابراهیم برادر و بچهی دوم) بیچاره هم خیلی تکلمش خوب نیست یکم زبونش میگیرهُ شل حرف میزنه.ابرام هم مثل اختر یِکَم تپله.اما سبزهُ آفتاب سوخته.
( و البته ظاهرا یک دوره قحطی حدود سالهای ۱۳۴۵ یا ۱۳۴۶ اتفاق میوفته که اقدس درست به خاطر نمیاره به چه دلیل بوده، و چقدر طول میکشه .اما خوب یادشه توی این دوره ماشینهای بزرگ که برای ارتش بوده به هر محله میومده . و نونهایی که از امریکا وارد میشده بین مردم پخش میکرده.اقدس که تقریبا ۱۰ سالش بوده گالشهاشو (کفش پلاستیکی مشکی، که داخلش پارچهی قرمز داشت) میپوشیدو میدویید توی خیابون و یه تیکه از اون نونهای امریکایی که خیلی هم خوشمزه بوده میگیرهُ میاره میده به مامانش . و به خواست مادرش دوباره میدوئه سمت اون ماشین ارتشی تا طوری که شناسایی نشه یه تکه بیشتر نون بگیره... که چون اقدس جزییات رو کامل به یاد نمیاره فقط اشارهای به این دوره میشه . )
برگشتیم به روزهای عادی…
۲۵ اسفند ۱۴۰۳
پروین_داننده