Parya
Parya
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

"زندگی"

زندگی در 20 سالگی...
زندگی در 20 سالگی...


نوشتن این واژهء دو نقطه آسان است،ولی گاهی همین واژه همانند پیازی چشمانت را اشک آلود می کند،گاهی خسته و گاهی آماده برای مقابله با هرنوع سختی.

زندگی مسافرتیست طولانی،مسافری می خواهد که تاب و توان تشنگی و گرسنگی را داشته باشد.مسافری می خواهد که اگر چرخ روزگار کوله بارش را از غم وغصه پر کرد،امیدوار باشد.وبا دلی پر از جرعت و شجاعت در کوچه پس کوچه های زندگی قدم بگذارد.

دراین سفر پر پیچ وخم سر بر شانهء خدا بگذار تا قصهء عشق را چنان زیبا بخواند که نه از دوزخ بترسی و نه از بهشت به رقص درآیی قصهء عشق "انسان" بودن ماست.

اگر به ته این زندگی بایندیشی میبینی تنهایی،فقط خودت هستی و خودت هیچکس مثل خودت نمی تواند کمکت کند.فقط خودت هستی که می توانی انتخاب کنی،هیچکس را با تمام وجود دوست نداشته باش یک تکه از خودت را نگه دار برای روزهایی که هیچکس را جز خودت نداری.

به یاد داشته باشیم که زندگی محدود است روزی در جایی که هیچ وقت انتظارش را نداشته ایم خداوند سوت پایان مسابقه را می زند."همان طور که سیمین دانشور در این باره می گوید:چیز هایی هست خیلی بدتر از تنهایی اما سال ها طول می کشد تا این را بفهمی وقتی هم که آخر سر میفهمی دیگر خیلی دیر شده است و هیچ چیز بدتر از دیر شدن نیست."



*************************************************************************************************



از اولین باری که این متن رو خوندم تقریبا 4 سالی میگذره.هنوز 16 سالم بود و خیلی از عمق متن خبردار نبودم، فقط چون به دلم نشسته بود یادداشتش کردم.

روزا که گذشت ،رفته رفته کوچه پس کوچه های این واژهء دو نقطه تنگ و تاریک تر شد و چرخ روزگار کوله بارمو از غم و غصه هاش پر کرد.باخودم گفتم کاش هیچوقت هیچ متن آموزنده ای رو نمیخوندم ،دیگه از خوندن همچین متن هایی می ترسیدم که نکنه یروز تجربش کنم.

گاهی وقتا ذهنم از دست زندگی آماس میکنه ،دلم فرو میپاشه، تنم توان زندگی نداره و دستام از نوشتن کلمات باز میایسته، چشم هام از اشک متنفر میشن، بغض خفم میکنه و هوا تو گلوم فشرده میشه.من یه دختر پشت کنکوریم که شده دلیل نا آرامی هام ،شبم با خیالش روز میشه و روزم با خیالش شب.از تکرار گذشته هراسون و از شتاب ثانیه ها گریزونم.

یکم آروم میشم و باخودم میگم درسته کوله بار غم رو شونه هام سنگینی میکنه اما نباید تسلیم بشم اگه حتی همهء درها هم به روم بسته بشن آخرش خدا در بزرگتری رو به روم باز میکنه.شاید هنوز کوله بار تجربم پر نشده.

ولی هر چی که باشه ، آسون یا سخت ،باید تاخت، باید به سیم آخر زد، باید دلو به دریا زد ،باید از پا افتاد و دوباره بلند شد...


نه!.. من در گوشهء این اتاق دنج تنها نیستم، زیرا که فهمیدم هیچ چیز و هیچ کس هیچ ارزشی ندارن و تا زمانی که "خدا" با منه تنهایی هیچ معنایی نداره و خدا هیچ وقت بندشو تنها نمی زاره حتی اگه در حقش بندگی نکنه.


جادهء زندگی...
جادهء زندگی...




زندگیتنهایی
‘’ویرگول حیاط خلوتِ حیاتِ شلوغ و پر تلاطمِ منه…’’
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید