ویرگول
ورودثبت نام
پگاه
پگاه
پگاه
پگاه
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

حس گمشده

تو ترافیک خیابون نیاوران موندیم، اوایل دهه هشتاده. از آسمون برخلاف حالا هم برف میاد هم بارون. کمی پیش نم بارونی زد و حالا ماشین‌ها پشت هم ردیف شدن. بخاری ماشین روشنه و شیشه‌ها رو بخار گرفته، رد آب از بالا تا پایین شیشه سُر خورده و باعث شده نور چراغ ماشین‌ها مثل رنگ روغن روی بوم ریخته شده، پخش بشه. موسیقی بی کلامی از رادیو پخش میشه، من ساکتم، اونم حرفی نمیزنه. تو خلسه فرو رفتیم.

پیرمرد بار و بندیل داری راهشو از میان ماشین‌ها باز میکنه و به شیشه ماشین تقه میزنه. مرد همراهم شیشه رو میده پایین. چایی نمیخواین بابا؟! تو این هوا میچسبه. نگاهم به لیوان‌های کاغذی و کتری بزرگی میفته که بخار گرمی ازش بیرون میزنه. اما طاقت سرما رو نمیاره و خیلی زود محو میشه! هوس میکنم لیوان گرم چای رو میون دستام بگیرم و کمی گرم بشم. مرد سوالی نگام میکنه چای داغ میخوری؟! هول میشم: نه ممنون!

مرد با لبخند نگام میکنه، انگار همه رویاهامو دیده! رو میکنه به پیرمرد و میگه دو تا چای داغ به ما بده عمو! پیرمرد ای به چشم گویان دو تا لیوان کاغذی رو تو دستش میذاره و میگه دلت گرم باشه جوون و میره سراغ ماشین بعدی.

لیوان چای به دستم میده و گرمای لذت بخشی از دستم عبور میکنه. چند قلپ پشت هم ازش میخورم. نمیدونم سرما باعث شده انقد به دهنم خوشمزه بیاد یا چیز دیگه! نگاشو رو خودم حس میکنم، برمیگردم. تکیه شو داده به در ماشین. لیوان چای تو دستشه و آروم آروم ازش میخوره و با لبخند محوی نگام میکنه.

پاییز آن سال‌ها
پاییز آن سال‌ها

دستامو دور لیوان حلقه کردم و فشار میدم. هنوز کمی از گرمای لیوان چایی باقیه که جلوی بوستان جمشیدیه پارک میکنه. از ماشین پیاده میشه و سمت من میاد. درو باز میکنه و دستش دراز میکنه دستمو میگیره و کمکم میکنه پیاده شم. وقتی راه میفتیم دستمو به سمت خودش میکشه و با دست خودش تو جیب پالتوش می‌ذاره. برف نرم نرم شروع به باریدن کرده. راه که میفتیم جای دو تا ردپا پشت سرمون میمونه.

بعضی‌ها با عجله از پارک بیرون میان و با سرعت به سمت ماشین‌هاشون میرن. انگار از چیزی خبر دارن که ما نه! مرد همراهم بی عجله، آروم و نم نمک پاشو روی برف‌‌ها می‌ذاره و صبر میکنه باهاش همراه شم. انگار کار دیگه‌ای نداره.

تو همین چند دقیقه پارک سپیدپوش شده. سپیدی برف زیبایی دیگه‌ای داره. سبزی‌ای که زیر سپیدی برف‌ها قایم شده. انگار دلت میخواد بری روشو پاک کنی تا زندگی دوباره بیاد بیرون! خودشو نشون بده!

به وسط‌های پارک رسیدیم و بی حرف قدم می‌زنیم. برف شدت گرفته، باد هم همراهیش میکنه. جلومو نمی‌بینم. صورتم سر شده. مثل دستام. صدای قرچ قرچ برف زیر پاهامون مثل لالایی می مونه تو اون سکوت.

تو یه لحظه باد شدید میشه و با شدت برف‌‌ها رو جابجا میکنه. میپاشه تو صورتمون. وایسادن ناگهانی مرد همراهم باعث میشه منم وایسم. دستشو از جیب پالتوش درمیاره و دستمو ول میکنه. با هر دو دست شونه‌هامو میگیره و میچرخونه به سمت خودش. کلاه پالتومو سَرَم میکنه و بهم نزدیک میشه. با دستاش دو طرف صورتمو قاب کرده. نگام میکنه. نگاش میکنم. صدای هوهوی باد قطع میشه. با دستاش دور صورتم پناهگاه درست کرده. لبامو تکون میدم: دستات یخ میزنه! لب میزنه: طوری نمیشه!

همین طور وایسادیم و به هم نگاه میکنیم. چند دقیقه گذشته یا چند ساعت! نمیدونم. درکم از زمان و مکان محدود شده به دستاش که کلاه پالتومو دور صورتم نگه داشته و نگاش که زل زده تو چشمام! فکر نمی‌کردم نگاشو تاب بیارم. اما حرف نگاش، باعث شده دلم بخواد جوابشو بدم!

حس گمشده
حس گمشده

تو اسنپ نشستم. نیاورانو بالا میرم. صدای موسیقی بی کلامی که از رادیو پخش میشه، منو میبره به اون روزها. پاییز بود. آذر ماه. سرد و برفی. اما گرمای دلامون اجازه حس کردن سرما رو نمیداد...

دنده عقب با اتو ابزارویرگولپاییزبرف
۹
۰
پگاه
پگاه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید