اصلا دلم نمیخواهد که سفره ی دل باز کنم و کاسه های چه کنم چه کنم این روزهایم را برایتان ارمغان بیاورم...اصلا هیچ نگویم از ضد حال که نه ضد لحظه هایم ..هیچ نگویم از بی خوابی های چند روزه ام که خوراک را از جسم،و جان را از روحم گرفته ..اسیرم! اسیر بی هیاهویی زندگانی و خسته!
خسته از از این ریتم یکنواخت..پس کی میخواهد سازش را از برای من کوک کند نمیدانم..
خسته ام و این خستگی امانم بریده..خسته و این خستگی بر پدال های دلم میفشارد و خون می کند آدمی را ، گاهی سرعت می بخشد آدمی را و گاهی..
آه که چه بگویم..تصویر چه چیز را از این بومرنگ رنگین به پرده بکشانم..این هزار رنگ را یکجا به چه کس نشان دهم؟ این بی قراری ها را یکجا بکجا برم؟!
آه از این همه غرور ..آه از این همه سرور..مرا بس است از مهر های بطلان ..دفترم پر است..!مرا بس است! اندکی سکوت..اندکی سکون..
من زندگی میخواهم..یک سبد آرزو میخواهم..آن را به من دهید..
آری قوی تر از آنم که اینگونه کنار روم..شجاع تر از آنم که ترسان شوم...محکم تر از آنم که اصلا رها کنم..ریشه دارم من...در دل خاک جان دادم من..گل دادم من..اینبار اما غنچه ای در پی شکفتن دارم...اورا هم شکوفا می کنم...او را هم نفس میکنم..از الان تا یکسال آینده غنچه ی ارزوی منم ترانه میشود و از برایم میسراید..به امید شکفتن..به امید سبز شدنی دوباره..
برای پینوکیو _و_تولد دوبارش