از عمق وجود کسی را میخواهم که مثلِ خودم باشد. بغلم کند، نازم کند، مهرم را بکشد و کمی از دلداریهایش را نصیبم کند و بگوید:( تو که تا اینجا استوار ماندهای، از اینجا به بعد هم آهنی بمان) میخواهم یک نفر با پنجهی انگشتش اشکهای شورم را پاک کند و اندکی از وجودِ سردم را توسطِ ضربانِ قلبِ گرمش ترمیم کند ولی حیف که زخمهایم دیگر با یخ التیام نمییابد یا با قرص تسکین نمیشود. کار من از خوب شدن گذشته است.
من باید بمیرم و با جسمی دیگر؛ بدونِ زخم، بدونِ درد شروع کنم اما همچنان من لای زخمهایم درحال محو شدنام. چه کسی قرار است به منِ مردنی تسلی ببخشد؟ چه کسی میتواند به قلبِ پودر و تکه تکه شدهام چسب بزند و مهربانی را به من مهر کند؟
من خسته و مبهم و توخالیام، حتی شیرینترین شیرینهاهم مزهی تلخ میدهند.
نمیدانم ولی یک شب؛ میروم... جایی که حداقل از افکارم راحت شوم. از گریه و ترسها و احساسات بی عرضهام خلاص شوم.
بالاخره میروم...!