فکر اینکه تفنگ در دستانش جای خوش کند به اندازهی کافی بختک جانش شده بود چه برسد به اینکه با آن تفنگ مشکیِ غرقه در خون به کسی شلیک کند. دستش را روی خراشیدگی عمیقِ گوشهی کمرش گذاشت؛ او چاقو خورده بود و آه و نالهاش در سکوتِ خانه میپیچید.
همانهایی که به پسر هجوم آورده بودند هنوز در زیرزمین بزرگِ خانه نفس میکشیدند و پسر بدجور کینهای از هیبت وحشتناک و افکار شیطانیشان گرفته بود، او باید انتقام قتلِ تنها برجای مانده خانواده یعنی مادر همیشه مهربان و سرشار از حالِ خوبش را میگرفت؛ مگر چه گناهی کرده بود؟ بدون مادرش چگونه میتوانست زندگی را در کمالِ تنهایی ادامه دهد؟ هنوز خون جسمِ بدونِ روح مادرش رنگِ قرمزِ فرش را قرمزتر میکرد.
به دیلاقش تکانی داد و درحالی که نیمی از جانش سرازیر از خون بود و چشمانش پر از اشکهای شوری که دلتنگ بود. او باید به خود تکانی دهم و حقِ نامردهای مزاحم را کف دستشان بگزارد. هنوز تفنگِ یکی از آن عوضیها آنجا بود و به افکار پسر چشمک میزد. اتفاقی چشمش به آینهی شکستهای که مادرِ کهن سالش دورش را با ربان تزئین کرده بود افتاد، چهرهی کشیدهی اخمی و چشمانِ عسلی بارانیاش انعکاسِ خودش را تار میکرد. سراسیمه و به سختی، آغشته به آه و ناله دستش را به تفنگ رساند؛ او باید پایانِ این قصهی عدالت ناپذیر را تغییر دهد و لبخندهایشان را بگیرد. پسر لنگ لنگان از پلهها پائین رفت. راهرو، پلهها، حیاط، هال، همهجا بوی مادرش را میداد.
پسر داد کشید:
- میکشمتون! میکشمتون کثافتها!
سنش کوچکتر از انتخاب خطرناکش بود.
یکی از مردها نیشخندی زد و آرام گفت:
- بچه پررو، برو، این حرفا واست زوده! نگفتی کلاس چندمیها!
-شما حق نداشتین مامانم رو بکشین
مسلما به پسرک هجوم آوردند و بیاختیار دستِ پسر روی ماشه رفت و صدای تیر در هوا پیچید. پسر دستانش میلرزید و تپش قلبش به تلاطم افتاده بود. همسایهها به خانه شناور شدند و هرجور که بود نامردها را به دست پلیس واگذار کردند.
پسر؛ در سنِ پانزده سالگی یتیم شده بود، دیگر هیچ کانونی قرار نبود او را به عهده بگیرد. ات تنها شده بود، تنهاتر از قطرات اشکش خفه شده بود، بغض بیخ گلویش تبر میزد و چشمانش را چنگ میزد. خفگی گلویش تمامِ صورتش را قرمز میکرد و اشکرا میچکاند. او مانده بود و خودش، بدونِ هیچ مادرِ مهربانی و بدونِ هیچکدام از اعضای خانوادهاش. همه چیز بدونِ مادر برایش بوی خاکستر میداد. او از همه چیز ناراضی بود؛ از وضعیت تدافعی بیهودهی خویش. او بیشتر از یک دختربچه گریه میکرد و کسی نبود تا به او بگوید "پسرم" او دیگر هیچوقت سهم داشتنِ "میم" آخر پسر بودنش را تجربه نخواهد کرد. او تنها شد. تنهایتنها.