سلام سلام!
امروز میخوام از سفری که روز یکشنبه آغازش کردم و همچنان ادامه داره تعریف کنم.
بسم الله
از هوای بارونی مازندران براتون بگم؟!
خب بارونی و ابری...همه جا رو مِه گرفته!
انقدر صدای بارون زیاده که حس میکنم قراره سِیل بیاد.
بعد رفتیم دریا، امواج بالا و پایین میشدن و نه ابتدایی وجود داشت و نه انتهایی.
اینجا تازه یادم افتاد که عکس ننداختم😂
از غدا بگذریم...چون دیگه بقیه وعده ها رو یادم رفت عکس بندازم😂
دوچرخه سواری کردیم و حسابی خوش گذروندیم.
بعد رفتیم بهشهر_گرگان.
بارون شدید تر شد. از وسطِ جنگلِ سبز رد شدیم .
آبجیم گفت:
-پس جنگل کو؟
گفتم:
-انقد درخت بود که نتونستی جنگلو ببینی؟!😂🤭
الان که دارم این مطلبو مینویسم، بگید چی شد؟!
شدت بارون بیشتر شد 😑 و صداش...!
یه توصیف از جنگلی که ازش رد شدیم:
شیشه ماشین پائین بود، از سرما یخ زده بودم و وزش باد و زیباییِ جنگل اجازه نمیداد شیشه را بالا بدهم.
حاضر بودم در بادِ خنکش مریض شوم اما شیشه را پائین ندهم.
درست است که با دیدنِ این عکسها تخیلتان به باد رفت، بگذارید حقیقت را بگویم؛ این عکس ها نمیتوانند زیبایی و آنچه در چشم دیده میشود را به نمایش بگذارند.
آیا شما بادِ خنکی که از جنگل بیرون میوزد را از عکس حس میکنید؟!
پس دیگر حرفم را فهمیدهاید.
خب رسیدیم😎
باغ ها...
گل و باغ ها
گردو هایی که چیدیم.
فعلا تا همینجا گذشت، صدای بارون و سگ های بزرگ و خونگرمی اهالی اینجا، کم کم داره منو به هواش وابسته میکنه♡
ممنون از مطالعهتون
سفر نامه نیمه...