شب از نیمه گذشته
بیست و چهارم دی ماه است
هوای تهران سه درجه بالای صفر است
کتم را تن می کنم
کلاهم را به سر می کشم
و همانطور که از سمت ولیعصر به انقلاب می روم
چشمانم را بر تمام سیاهی های شهر می بندم
به بوشهر می رورم
جایی که هرگز نبوده ام ، ندیده ام
خلیج فارس در شب دیدن ندارد؛
شنیدن دارد
لمس کردن دارد
از امیرآباد که بالا می آیم
خودم را در بازار بوشهر میابم
عطر تند فلافل در مشامم می پیچد
و غرالی ترانه «میحانه» را در گوشم زمزمه میکند
پیرمردی دشداشه به تن، قهوه تعارفم میکند
گرمای قهوه سرمای تهران را از سرم می برد
اما تلخیش، تلخ تر از احوال ما نیست
می خواهم دستش را از روی علاقه بفشارم
که می بینم دست راست ندارد
مکث می کنم
می گوید دستش را در میدان جنگ جا گذاشته است
درنگ نمی کنم و در آغوشش می کشم
پیرمرد بوی کاج می دهد
این بار خودم را درمیان کاج های پارک لاله می یابم
پیرمردی لبو فروش به سیگارش پک می زند و با دست راستش گربه ای را نوازش می کند
جلوتر می روم
بازار بوشهر را می گویم
شب ها هم جان دارد این لاکردار
حیاتش لاینقطع است
پیرزنی رنگینک می پزد و دخترش رطب میفروشد
پوست دختر چون خلیج فارس در شب است
و چشمانش چون نقش ماه در آن
به عادت همیشگی برای دوستانم سوغاتی می آورم
برای مادرم پماد کوسه می گیرم تا زانوانش آرام گیرند
برای معشوقه ای که هرگز دوستم نداشت خلخالی از صدف میگیرم
برای دوستی که سیگار نمی کشد برگ توتون
و برای دختری که این روزها در خیابان فریاد مرده باد سر میدهد
برقعی رنگین با پولک های براق میگیرم
دیگر پولی برایم باقی نمانده
با تنها اسکناس باقی مانده در جیبم
از پیرمرد لبو فروش پارک لاله
ظرفی لبو می گیرم
گرم است
همچون فردا
شیرین است
همچون امید
همچون لبخند کودکی که به تازگی دندان درآورده
دی 98