سه روز است که هیچ نظری ندارم. انگار به تماشاگَه راز آمدهام. یک جور خلصه دلپذیر خودخواسته یا شاید هم استحاله زندگی را مشاهده میکنم.
هیچ نظری ندارم. در مورد آن پیرمردی که مرغ عشق بر روی سهتارش نشسته بود، نه در مورد صدای انفجار در قشم. نه در مورد رضا شاه و محمدرضا شاه و نه در مورد اینکه چشماندازه آینده، راه نفس هر انسان عاقلی را تنگ میکند. تمام روز در اداره یا خیابان یا کافه که بعد از ظهرها میروم، آدمها رد میشوند از این تماشاخانه و بعضا نظرات کارشناسی، نیمه کارشناسی یا غیرکارشناسی در موارد فراوان دارند. گاهی آن را به خوردت میدهند، گاهی به خورد بقل دستیات میدهند و گاهی هم معلوم نیست برای چه کسی ترنم میکنند. اما من فقط نگاه میکنم.
راستش دیگر کاری از دستم برنمیآید. دلار، طلا، مسکن، کار، گرما، سقوط، انحطاط. اینها اتفاق میافتند. مگر آن مادر مردهای که سهشنبه سیاه سال ۱۹۲۹ را تجربه کرد، جز به تماشاگر بودن، نقش دیگری روی دوشش گذاشتند؟ تازه آنجا جهان اول یا در آن زمان جهان در حال توسعه بود. مگر آن پیرمرد اهل بیجار که در زمان قحطی بزرگ ایران، به جسد گوسفندی حمله میکند تا دلی از عزا در بیاورد، نظری راجع به دنیا داشته است؟
من هم نهایتا بتوانم در صف خرید مایحتاجم بایستم. راستش این توان باقی مانده را برای ایستادن در صف یا هجوم به لاشه گوسفند مرده نیاز دارم. مصرف انرژی برای داشتن نظر دیگر به صرفه نیست. حالا متوجه میشوم تصوف چگونه شکل گرفته است. حالا میفهمم چرا درست وقتی که فلسفه قلههای خود را پشت سر میگذاشت، ما صوفی شدیم. بینظر شدیم، ناچیز شد، گوشهگیر شدیم. چطور شدیم قطره از دریا، چطوره به دنبال بحر در کوزه میگشتیم؟
راستش را بخواهید این بینظر بودن را دوست دارم. انگار که اگر قبلها نظری اگر داشتم و آن نظر اشتباه بود، بار گناهی را به دوش میکشیدم. مثلا هواپیما که افتاد، زمزمههای اولیه شرح ماوقع که رسید، نظر داشتم. گفتم امکان ندارد. مگر میشود؟ هواپیما تازه اوج گرفته از فرودگاه را؟ مگر امکان دارد؟ نه ممکن نیست!
بعد که تصاویر امیدهای پرپر شده، جانهای تباه شده، عزیزان داغ دیده، نوگلان خزان شده را دیدم، دوست داشتم با مشت حساب خودم را برسم. که تو بیجا میکنی نظر میدهی. تو چه میدانی؟ تو کیستی؟ حیوان! دیدی چه شد؟
انگار که چون آن نظر را داشتم، سقوط هواپیما تقصیر من بوده است.
حکایت غریبی است نظر داشتن. از آن طرف اما نظر نداشتن راحت است. حس میکنی پاکیزه و مبرا هستی. توهم این را داری که کارهای نیستی. مسئولیت نداری و در عوض گناهی هم نداری. در پایان مگر کیستی؟ قطرهای از دریا، ذرهای از خاک، ناچیزکی بیچیز.