ویرگول
ورودثبت نام
الناز پوریمین
الناز پوریمین
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

رویابافی

از وقتی که به یاد دارم، نصف بیشتر افکارم حول ساخت صحنه هایی میگذشت که حقیقت نداشت. ساعت ها می نشستم و در خود فرو میرفتم و آینده را در ذهن میساختم، یا که غرق در افکار گذشته، خود را مورد سرزنش قرار میدادم … گاهی اوقات ذهنم به سوی دنیایی دیگر پرواز میکرد، جایی که شبیه به این جهان مادی نبود و گاهی دیگر سوار بر موسیقی در حال پخش، سناریو فیلمی را در ذهن میچیدم که اشکم را در انتها سرازیر میکرد چرا که مبدل به تراژدی غمناکی شده بود. این روزها به این مقوله، تصویرسازی ذهنی میگویند. این قوه تصویر سازی خیلی خوب و به درد بخور بود مخصوصا وقتی که دانشجوی رشته معماری بودم. دانشجوی خلاق و با استعدادی که ذهنش خوب کار میکرد. میتوانستم به راحتی فضا خلق کنم و درونش قدم زنم و تحسین استادانم را برای خود بخرم.. اما متاسفانه این قوه تصویرسازی زمانی برایم دردسرساز شد و جنبه منفی پیدا کرد که پا به دنیای کسب و کار گذاشتم… طرحی که انجام میدادم دقیقا مطابق با چیزی که رویاپردازی کرده بودم نمیشد و ازونجایی که روحیه ای کمالگرا هم داشتم، منو بیش از بیش از خودم ناامید میکرد. به طور مثال برای طراحی استخر یکی از پروژه های ویلایی، ساعت ها ذهنم در گردش بر آسمانش بود و تمام جزییاتش را با دقت در ذهنم متصور میشدم.. استخری بزرگ که باغچه ای در کنارش داشت و هنگامی که شنا میکردی مشامت از بوی گل های رز صورتی و یاس سفید پر میشد، روی استخر آلاچیق بزرگی قرار داشت که پایه هایش در آب فرو میرفت و عکسش در آب منعکس میشد.. به زیر این آلاچیق آبنمایی متصل بود که به آبشاری میماند و میتوانستی از نورپردازی پشت آب، به هنگام ریزشش لذت ببری..

اما برای اجرای این طرح مشکلات زیادی سر راه قرار گرفت.. در ابتدا فهمیدم لوکیشن ویلا در منطقه ای است که ۸۵٪ رطوبت، در اکثر روزهای سال دارد، پس ممکن بود از باغچه ی کنار استخر انواع جانوران اعم از مارمولک، قورباغه، مار آبی و… وارد آب شود، پس مجبور به حذف آن شدم.. بعد از آن برای کارفرما توضیح دادم که باید تجهیزات زیادی برای سیستم تاسیساتی استخر محیا کند، کارفرما که ابتدا از طرح بسیار خوشش آمده بود با حساب دو دو تا چهارتایی که کرد از زدن آبنمای آبشارگونه پشیمان شد چرا که هزینه اش سه برابر یک استخر معمولی میشد، در آخر تصمیم بر آن شد که فقط استخری باشد بزرگ با یک آلاچیق روی آن !

همه این موضوع ها باعث میشد فکر کنم کاش هیچوقت دنیای واقعی وجود نداشت و من میتوانستم به صورت ۱۰۰٪ در دنیای خیالی ذهنم زندگی کنم و آرامش داشته باشم.

یادم نیست که چه زمانی فهمیدم ذهن تصویرساز و خلاقی دارم اما یادم هست اولین تصویرسازی های ذهنم چه چیزهایی بودند و همچنین مربوط میشدند به اولین خاطراتی که از کودکی ام به یاد دارم. فضای خاطره مربوط به یک مهمانی بود که در خانه ما برگزار میشد، هیچ یاد ندارم که به چه مناسبت بود و چند نفر در این مهمانی حضور داشتند، تنها لحظه ای که یادم هست صحبت های مادرم و آنا دختر عموی بزرگم بود. آنها در رابطه با چند کتابی صحبت میکردند که پدرم در قسمت بالای کتابخانه نگه میداشت، جایی که من دستم به آن نمیرسید و البته چون هنوز سواد خواندن و نوشتن نداشتم نمیتوانستم رویش را بخوانم و تا آن زمان توجهم را جلب نکرده بود. مادرم و آنا در هنگام خواندن کتاب سعی داشتند تصاویر کتاب را از چشمان من پنهان کنند اما درباره ی آنها صحبت میکردند و نظر میدادند و همین امر باعث میشد من خودم را مشغول بازی نشان دهم اما گوش هایم را سمت آنها تیز کنم. بعضی از صحبت های آنها بسیار هولناک و وهم انگیز بود، کاملا حواسشان بود که من متوجه آنها نشوم و تصاویر کتاب را نبینم اما نمیدانستند که ذهن این دختر کوچکه مشغوله بازی در حال ساخت تصاویری است که آنها شرح میدهند. بعدها فهمیدم آنها در رابطه با کتاب کمدی الهی دانته صحبت میکردند. کتاب شعری که دانته آلیگیری در سه جلد در باب موضوعات دوزخ، برزخ و بهشت نوشته است و من تا مدت ها سعی میکردم سمت این کتاب ها نروم. تصاویری که در ذهن من شکل گرفته بود بسیار نا به هنجار بود و موجب ترس من از کتابها میشد، البته فقط در رابطه با بخش دوزخ. زیرا تصاویری که از بهشت در ذهنم نقش بسته بود آنقدر زیبا بود که از قضا همان شب مهمانی خوابش را هم دیده بودم. هنوز آن خواب یادم است. سرزمینی رویایی پوشیده با درختانی بنفش و ارغوانی که در زیر آسمانی صورتی رنگ قرار داشت.. پرندگانی که در آسمان پرواز میکردند و به چه زیبایی میخواندند و کوهستانی در دوردست که آبشاری از آن سرازیر میشد و به دریاچه ای میریخت .. یک بهشت بی نظیر. بعدها که کتاب کمدی الهی را دستم گرفتم، دیدم تصاویرش آنقدر هم ترسناک نیست و تبدیل شد به یکی از محبوبترین کتاب هایی که خواندم و اینبار در قسمت پایین قفسه های کتابخانه نگهش داشتم.

اتوبیوگرافیرویابافیخاطرات کودکیذهن مشغولیدلنوشته
سبک من ... پروانگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید