این اولین نوشته من در ویرگوله، کاری که باید از 7 سال پیش شروع میکردم، زمانی که ویرگول نبود، حتی اوایل هم به خاطر علاقه به حوزه رسانه و سابقهای که توی همشهری داشتم با خود بچههای ویرگول یه همکاری کوتاهی داشتیم که به نتیجه خاصی نرسید و بعدش هم که کلا صنعت من توی مسیر شغلی از رسانه و مدیا عوض شد و بقیه ماجرا؛ اگرچه هنوز هم کارم روی استراتژی کسب و کارهای پلتفرمیه!
توی نوجوونی خیلی کم توی بلاگفا مینوشتم، ولی بعد یه مدت بستمش؛ چون خام بودم و با اون مغز سوگیری شده یه بچه متولد آخر دهه 60 پرت و پلا مینوشتم؛ نه میدونستم برای چی و برای کی مینویسم یا بهتره بگم منتشر میکنم!
اما این عادت ورودی گرفتن از اتفاقات روزمره شخصی و اجتماعی، کتابها (اکثرا غیر داستانی) و بعدا پادکستها و فکر کردن بهشون و نوشتن افکار از سرم نیفتاد، توی دوران دانشجویی روی کاغذ و سررسید و بعدا تایپ و ویس گرفتن ولی برای خودم نه برای انتشار!
کلی توی این سالهای اخیر برنامه ریزی و دستهبندی میکردم برای نوشتن؛ از مدیریت منابع و ورودیها گرفته تا کانالهای انتشار؛ بقول کانتنت مارکترها از تولید محتوا گرفته تا توزیع بهینه و تقویم محتوا! اما انقدر وسواس و مرض شیک کمالطلبی داشتم و درگیر کار و معیشت شدم که نشد.
بعدها گفتم اصلا برای چی باید نوشت؟ حرف جدیدی که توی عالم نیست، همه حرفها هم گفتن کسی بخواد خودش میره پیدا میکنه؛ واسه من همون لذت و ترشح دوپامین شناخت و فهمیدن کافیه!
اون سوال رو یه بار از علی بندری پرسیدم؛ اون موقع اوایل شروع بی پلاس بود؛ پرسیدم که علی تو که حرف خودت نیست، حرف کتاباست، چرا انقدر واست لذت داره ؟ بعدش یه جوابی داد که واقعا ساده ولی عمیق قانع شدم؛ جدای اینکه علی واقعا کتابهایی انتخاب میکنه که مساله آدماست و کتاب رو میفهمه و روایت میکنه و نه روخونی و خلاصه مثل کتاب صوتی و طبعا پیامش رو کلی آدم میبینن.
جوابی که داد مثال نونوایی زد؛ میگفت تو نونوایی هر کی یه کاری میکنه تا آخرش اون نون خوب درمیاد؛ حالا کار یکی سختتر یکی آسونتر! قصه نویسندهها و روایتگرها هم همینه، همه با هم بتدریج تکمیل کردن چه توی گردآوری چه توی ارائه.
قبلا شاید حدود همون 7 سال پیش شهرت و دیده شدن رو خیلی دوست داشتم، ولی هر چی بیشتر گذشت فهمیدم هر چه اون حرف غنیتر باشه، توجه آدم به محیط کمتر میشه!
یعنی تمام آدمایی که پایدار و ماندگار شدن و تاثیر مثبت و معناداری تو دنیا پیدا کردن، انقدر غرق اون کار عمیقشون شدن که شهرت و پول و قدرت رو فراموش کردند؛ اگرچه که خیلیها هم اینا رو به دست آوردند!
بگذریم!
از سال 98 به بعد، این سرزمین شوم سرشت تلخ سرنوشت توی یه سراشیبی عجیبی افتاد؛ پر از اتفاقات سخت و ناگوار، چه شخصی چه اجتماعی و اقتصادی و سیاسی و....
واقعیت اینا خیلی تو زندگی آدم خصوصا توی شروع اوج دوران کاریش موثره، اگرچه از لحاظ شغلو درآمد پیشرفت و موفقیت بود، ولی رضایت درونی نه!
دو بار کرونا گرفتن و بقیه مسائل به کنار، امتداد وضعیت موجود زندگی رو پوچ کرده بود، تصمیم گرفتم کنجکاویهای کاری رو توی لینکدین بنویسم البته این بار هم مثل الان یهویی و بدون برنامه ریزی قبلی و هر چی بار خورد و وقت و حوصلهاش بود که معمولا هم آخر هفته فرصت میشد؛ بنظرم چیز بدی از آب درنیومده، هم باعث یه سری پیشنهادات کاری شد هم یه کم توی فضای کاری روابط گستردهتر؛ ولی اینا بیشتر باعث خوشحالی بیرونی آدم میشه تا لذت درونی!
اواخر دانشجویی که خیلی کتابا و سایتهای بیزینسی میخوندم دوست داشتم بشم نویسنده و مدرس کسب و کار بشم و بعدتر کار مشاور مدیریت بکنم؛ اما دیدم اولی واقعیت شغل چیپی هست یا لااقل کار مفید و اثربخشی نیست و تدریس توی این فضا به ناچار با فضای انگیزش باید آلوده شه، از طرفی هم کسی کاری اگر میتونه بکنه میره توی شرکت انجامش میده، نه اینکه درس اژدهاکشی بده (اگرچه توی فضای بیزینس این اعتقاد رو دارم، نه توی حوزه اندیشه و علوم انسانی! که اون حوزه یجورایی مثل هنر و ادبیات هم همزمان وقت میخواد هم پول که من معمولا یکیش رو داشتم).
مشاوره مدیریت هم زود بود و تجربه من کم (بنظرم پدیده مشاور جوان خودش تناقضه) و هم توی فضای اقتصادی دولتی و انحصاری و رانتی ایران سخت!
خلاصه الان بقول سعید دایی جان ناپلئون در آستانه دهه چهارم زندگی و درست در ساعت 14:45 یک روز جمعه تابستانی بدون فکر و به بهانه یک یادداشتی با موضوع فضای کاری استارتاپی که یه دوستی فرستاده بود شروع کردم توی لینکدین دربارش نوشتن دیدم خیلی طولانی شد و این طولانی شدن منو یاد ویرگول انداخت؛ اون پست لینکدین رو پاک کردم و اون موضوع رو فعلا بیخیال شدم و گفتم شروع کنم تو ویرگول مقدمه نوشتن تا ببینیم بعدا چی میشه!
شایدم هم پناه آوردن به نوشتن و یه مکانیزم دفاعی و فرار از وضعیت موجوده!
اصل داستان که خیلی طولانیه، امیدوارم حوصله کنم بتدریج نوشتن.
میدونم آدما خیلی حوصله خوندن متنهای طولانی ندارند، اما متاسفانه آدمی که عادت به نوشتن داره و یه خرده سابقه مطبوعاتچی بودن داشته و توی امتحانات هم عادت به تفت دادن مطالب داشته، دستش به کم نمیره!