ویرگول
ورودثبت نام
Mim. Modares
Mim. Modaresمدرس هستم، میم مدرس. یه دانشجوی ادبیات و نویسنده که پول چاپ کتاب نداره، با نگاهی زیرچشمی به کامو و ذهنیت رواقی.
Mim. Modares
Mim. Modares
خواندن ۱۰ دقیقه·۳ ماه پیش

تحلیلی بر کتاب "کاندید" از ولتر

«کاندید» کتابی است که لبخند می‌زند اما با دندان‌های خونین. ولتر در این رمان وانمود می‌کند که دارد قصه‌ای سبک و ماجراجویانه تعریف می‌کند، اما در حقیقت انسان و خدا و تاریخ را روی میز تشریح می‌خواباند. هر اتفاق خنده‌آور، زخمی تازه است. هر لطیفه، گودالی از خون. این همان طنزی است که با چاقوی عمل جراحی نوشته می‌شود.

داستان با آدم ساده‌ای شروع می‌شود که جهان را از دریچه «بهترین حالت ممکن» نگاه می‌کند. اما ولتر خیلی زود ثابت می‌کند که بهترین حالت، همان بدترین کابوس است که تنها با لایه‌ای نازک از فلسفه بزک شده. ساده‌دلی کاندید مثل کودکی است که او را وسط میدان جنگ رها کرده باشند. خون می‌بیند و هنوز فکر می‌کند گوجه‌فرنگی پخش شده.

پانگلوس، این معلم همه‌چیزدان، نماینده تمام فیلسوفانی است که دوست دارند با کلمات خوش‌رنگ، چاله‌های عفن تاریخ را پر کنند. او وقتی اعدام، زلزله، قتل‌عام و تجاوز را می‌بیند، فقط زمزمه می‌کند: «همه چیز برای بهترین نتیجه است.» ولتر در اینجا خنده‌ای می‌کشد که شبیه خنجری در گلوی منطق است.

هر کشوری که کاندید پایش می‌رسد، به‌جای اینکه تصویری تازه از سعادت بدهد، ورشکستگی تازه‌ای از اخلاق و سیاست را نمایش می‌دهد. اسپانیا، پرتغال، عثمانی یا فرانسه، همه تفاوتی ندارند: میدان‌های اعدام، جیب‌های پر از زر دزدان، و مردمی که یا قربانی‌اند یا جلاد. طنز ولتر این است که هیچ‌جا بهتر از هیچ‌جا نیست.

صحنه زلزله لیسبون نقطه اوج سیاه‌نمایی ولتر است. مردمی که زیر آوار مانده‌اند، به جای کمک گرفتن، توسط کلیسا به جرم گناهکار بودن مجازات می‌شوند. زمین لرزیده، سقف فرو ریخته، اما کشیش‌ها همچنان با شور مذهبی طناب دار می‌سازند. اینجا خنده‌ای نمی‌ماند جز خنده‌ای که بر استخوان‌ها می‌نشیند.

کاندید عاشق کونه‌گونده است، اما عشق در این جهان چیزی جز بهانه‌ای برای زنده ماندن نیست. کونه‌گونده مدام دست‌به‌دست می‌شود، ربوده می‌شود، فروخته می‌شود، و هر بار بازمی‌گردد. عشقی که در آغاز شبیه رؤیایی معصومانه بود، در پایان به لاشه‌ای کشیده و پوسیده بدل می‌شود. ولتر می‌گوید: عشق هم وقتی به دست دنیا بیفتد، فقط یک شایعه فاسد است.

در هر سفر، کاندید چیزی تازه از رنج یاد می‌گیرد. اما عجیب است: یادگیری او هیچ‌وقت تبدیل به دانایی نمی‌شود، فقط زخمی عمیق‌تر می‌آورد. جهان ولتر آن‌قدر مکرر تکرار می‌کند که امیدواری نوعی بلاهت است، نه فضیلت. هر بار که کاندید می‌گوید «بالاخره خوشبخت می‌شویم»، جهان به او سیلی تازه‌ای می‌زند.

ال‌دورادو، تنها سرزمینی که شبیه بهشت است، تصویری تمسخرآمیز از تمام یوتوپیاهای بشری است. جایی که طلا مثل شن‌ریزه زیر پا ریخته، جایی که عدالت برقرار است، و مردم بی‌نیاز از کشیش و پادشاه‌اند. اما ولتر حتی این بهشت را هم نگه نمی‌دارد. کاندید آن را ترک می‌کند، چون بشر نمی‌تواند در بهشت دوام بیاورد. حماقت انسان، بزرگ‌تر از سعادت است.

در این سفر خونین و خنده‌دار، هر فضیلت انسانی کاریکاتوری از خودش می‌شود. شجاعت، تنها حماقتی خون‌آلود است. ایمان، زنجیری بر گردن قربانیان. امید، مخدری که جلاد به دست زندانی می‌دهد تا آرام بمیرد. و عشق، تجارت کهنه‌ای که در بازار جنگ به فروش می‌رسد. ولتر با بی‌رحمی، ماسک از چهره فضیلت‌ها برمی‌دارد.

اما در پایان، همان‌طور که همه می‌دانند، کاندید جمله‌ای می‌گوید که مثل یک سیلی آرام است: «باید باغ خود را آباد کنیم.» این جمله، تمام خوش‌بینی‌های فلسفی را به گوشه می‌برد و ساده‌ترین پاسخ ممکن را جایگزین می‌کند: کار کن، زمین را بیل بزن، و امید فلسفی را بگذار برای ابلهان. این تنها علاج است: عمل کوچک، نه نظریه بزرگ.

کاندید در حقیقت حکایت از دست دادن توهم است، نه پیدا کردن سعادت. او در آغاز ساده‌دل بود، در میانه نابود شده، و در پایان فقط پذیرفته که باید خاک را بکند تا زنده بماند. این نه پیروزی است و نه شکست؛ چیزی شبیه سکوتی تلخ است که بعد از فریاد باقی می‌ماند.

طنز ولتر در اینجاست که نشان می‌دهد فلسفه‌ها چقدر حقیرند وقتی با مرگ و قحطی روبه‌رو می‌شوند. فلسفه وقتی پایش به میدان اعدام برسد، چیزی بیشتر از پچ‌پچی در گوش یک محکوم نیست. ولتر می‌داند که تاریخ، گورستان نظریه‌هاست. و در این گورستان، تنها عمل کوچکِ باغبانی دوام می‌آورد.

هر شخصیت جانبی کتاب، در واقع یکی از چهره‌های زشت جهان است. دریاسالارهایی که برای یک حرکت کوچک به دار آویخته می‌شوند. زنان بی‌شماری که مثل کالایی در بازار جنگ رد و بدل می‌شوند. مردمی که به‌خاطر عقیده‌شان شکنجه می‌شوند. این همه نه برای تأثیرگذاری، بلکه برای تمسخر آن «خوش‌بینی فلسفی» کنار هم چیده شده‌اند.

طنز سیاه ولتر شبیه نمایشنامه‌ای است که پرده‌اش هیچ‌وقت بالا نمی‌رود. همیشه پشت صحنه صدای شکنجه می‌آید، صدای شکستن استخوان‌ها، صدای فریادها. اما بازیگران روی صحنه با لبخند و تعارف قدم می‌زنند. و تماشاگر خنده‌اش می‌گیرد، چون چاره‌ای جز خنده ندارد؛ خنده‌ای که بیشتر به هق‌هق شباهت دارد.

اگر ولتر با زلزله لیسبون به ایمان حمله کرد، با ماجرای اعدام دریاسالار به سیاست تاخت. این‌جا هم باز طنز تلخ است: مردی به مرگ محکوم می‌شود نه به‌خاطر خیانت، بلکه برای اینکه «در نبرد به‌اندازه کافی خون نریخته است». سیاست، در نگاه ولتر، یک کارناوال خون است که عقل در آن جایی ندارد.

کاندید از یک قربانی ساده به بازمانده‌ای خسته تبدیل می‌شود. او نه قهرمان است، نه ضدقهرمان؛ فقط تکه‌ای گوشت که بعد از هر ضربه، هنوز زنده مانده. این بقا نوعی مسخره‌بازی است. زندگی در نگاه ولتر، همین جان‌به‌دربردن‌های بی‌معناست، مثل مگسی که از دست هزار سیلی جان به‌در می‌برد، اما نمی‌فهمد چرا.

نقش زنان در کتاب، به عمد تلخ‌تر از مردان است. کونه‌گونده و پیرزن معروف، هر دو نمونه‌های برهنه‌ای از رنج زنانه‌اند. پیرزن یک بار تمام بدنش را از دست می‌دهد و همچنان زنده می‌ماند تا داستان بگوید. او تبدیل می‌شود به نمادی از استقامت بی‌فایده. استقامتی که به‌جای افتخار، فقط خنده‌ای سیاه برمی‌انگیزد.

در جای‌جای داستان، ولتر از طنز برای شکستن قداست‌ها استفاده می‌کند. دین، دولت، عشق، فلسفه—همه سقوط می‌کنند. تنها چیزی که دست‌نخورده می‌ماند، پوچی است. و پوچی در کتاب ولتر، نه چیزی برای ترسیدن، بلکه برای خندیدن است. خنده‌ای که همزمان اعتراف می‌کند: «ما هیچ‌چیز نداریم.»

پیام پنهان کتاب این است که تاریخ بشری اساساً یک فاجعه طولانی است. زلزله، جنگ‌های مذهبی، دسیسه‌های دربار، استعمار، تجاوز—همه یک زنجیر بی‌پایان از مصیبت‌اند. اما ولتر به‌جای اینکه بگوید «بشریت باید نجات پیدا کند»، تنها می‌گوید: «بروید و باغچه‌تان را بیل بزنید.» یعنی زندگی کوچک، تنها منطقه امن در میان آتش بزرگ.

اگر بخواهیم فلسفی‌تر نگاه کنیم، «کاندید» اعلام ورشکستگی متافیزیک است. لایب‌نیتس می‌گفت: این بهترین جهان ممکن است. ولتر جواب داد: اگر این بهترین است، پس لطفاً بدترین را نشان ندهید. طنز ولتر، درواقع همان لحظه‌ای است که فیلسوفی سرش را به دیوار می‌کوبد چون دیگر نمی‌تواند دروغ بگوید.

این رمان در ظاهر یک سفر ماجراجویانه است، اما در باطن یک دادگاه بی‌رحمانه است که جهان در آن متهم است. متهم به قساوت، به بلاهت، به حماقت بی‌پایان. شاهدها قربانیان‌اند، و قاضی همان نویسنده‌ای است که با قلمی زهرآلود شهادت‌ها را ثبت می‌کند. حکم هم ساده است: جهان گناهکار است، و محکومیتش تداوم خویش.

ولتر در این اثر هم‌زمان کمدین و سوگوار است. او می‌خندد، اما خنده‌اش گریه‌ای پشت پرده دارد. هر لطیفه‌اش مثل شلاقی است که بر گوشت بشر فرود می‌آید. هر صحنه‌اش یادآور این حقیقت است که زندگی یک تراژدی است که به شکل کمدی روی صحنه می‌رود. کمدی‌ای که تنها تماشاگران می‌فهمند چه اندازه خون زیرش ریخته شده.

کاندید نمادی است از انسانِ جاوید در جهل. او هرگز یاد نمی‌گیرد، فقط تکرار می‌کند. اما در همین تکرار است که پیام ولتر روشن می‌شود: امید، نه نجات‌بخش، که یک توهم چرکین است. توهمی که تنها فایده‌اش این است که انسان هنوز بلند شود و قدمی دیگر بردارد، بی‌آنکه بداند مقصدی در کار نیست.

شاید تلخ‌ترین بخش کتاب جایی باشد که کاندید پس از تمام مصائب، کونه‌گونده را دوباره به دست می‌آورد و می‌بیند که او زنی پیر و خسته شده است. رؤیا به واقعیت بدل می‌شود، و واقعیت چیزی جز پوسیدگی نیست. این لحظه به ما می‌گوید: حتی اگر پیروز شوی، چیزی به دست نیاورده‌ای جز لاشه‌ای که روزی دوستش داشتی.

در نگاه ولتر، تاریخ بشر سرشار از تصادف‌های خشن است. گلوله‌ای که ناگهان می‌خورد، بیماری‌ای که بی‌رحمانه می‌تراشد، زلزله‌ای که همه‌چیز را نابود می‌کند. در برابر این تصادف‌ها، فلسفه فقط صدایی بی‌جان است. در واقع «کاندید» وصیت‌نامه عقلانیتی است که در برابر هرج‌ومرج جهان، پرچم سفید بالا می‌برد.

با این‌حال، کتاب پر از زندگی است؛ زندگی‌ای خونین و بی‌رحم، اما پرهیاهو. ولتر می‌خواهد نشان دهد که انسان، حتی در بدترین شرایط، همچنان در حال حرکت است. اگرچه این حرکت مثل دویدن موش در یک چرخ گردان است، اما دست‌کم جنبشی وجود دارد. و همین جنبش، تنها سرمایه ماست.

طنز تلخ «کاندید» شبیه خنده‌ای است که در مراسم خاکسپاری درمی‌گیرد. کسی جوکی می‌گوید و حضار، از شدت اندوه، منفجر به خنده می‌شوند. این خنده نه شادی است، نه امید، فقط راهی برای نفس کشیدن در فضایی پر از مرگ. ولتر چنین می‌نویسد، و ما هم چنان می‌خندیم که مبادا فریاد بزنیم.

این اثر را باید آیینه‌ای دانست که ولتر جلوی صورت اروپا گرفت. آیینه‌ای که نشان می‌داد پشت نقاب تمدن، چه اندازه وحشی‌گری و قساوت خوابیده است. اروپا در قرن هجدهم خود را مرکز عقلانیت می‌دانست، اما ولتر با چند صحنه کوتاه نشان داد: عقلانیت شما هم‌خواب زخم و خون است.

«کاندید» را می‌توان پیش‌گویی قرن‌ها بعد هم دانست. جنگ‌های جهانی، نسل‌کشی‌ها، استعمار، بمب‌های اتم—همه ادامه همان زنجیر مصیبتی هستند که ولتر توصیف کرده بود. شاید او در قرن هجدهم می‌نوشت، اما انگار داشت قرن بیستم و بیست‌ویکم را نقاشی می‌کرد. تاریخ، در این کتاب، تکرار یک فاجعه بی‌پایان است.

در پایان، آن‌چه باقی می‌ماند، طنز است. طنزی که دیگر برای سرگرم کردن نیست، بلکه برای زنده ماندن است. طنزی که به ما می‌آموزد اگر قرار است سقوط کنیم، دست‌کم با خنده‌ای تلخ سقوط کنیم. و همین طنز است که «کاندید» را زنده نگه داشته، قرن‌ها پس از ولتر.

پس «کاندید» فقط یک رمان فلسفی نیست؛ یک فریاد است که در قالب شوخی بسته‌بندی شده. یک تراژدی است که ماسک کمدی به صورت زده. و یک وصیت‌نامه است برای تمام انسان‌هایی که می‌خواهند باور کنند زندگی معنایی دارد. معنایی ندارد—ولی باغچه‌ات را بیل بزن.

در نهایت، پیام ولتر ساده است: رنج جهانی را نمی‌توان متوقف کرد، اما می‌توان گوشه‌ای کوچک از خاک را آباد کرد. این آباد کردن هم نه جهان را نجات می‌دهد، نه تاریخ را عوض می‌کند. فقط کمی سایه، کمی نان، کمی فراموشی می‌آورد. و همین، شاید تنها سعادت ممکن برای بشر باشد.

«کاندید» به‌ظاهر ماجراجویی یک جوان ساده‌دل است، اما در عمق، تمثیل سقوط همه امیدهاست. این کتاب نشان می‌دهد که جهان، صحنه نبردی است میان بلاهت و خشونت، و پیروز همیشگی، خشونت است. بلاهت تنها دل‌خوشی می‌آورد، آن‌هم تا لحظه‌ای که تبر فرود بیاید.

از این روست که خواندن «کاندید» تجربه‌ای دوگانه است: هم می‌خندیم، هم می‌سوزیم. هم سرگرم می‌شویم، هم دچار وحشت. ولتر استاد این است که خواننده را میان دو قطب متناقض معلق کند. و این تعلیق، حقیقت زندگی را به‌خوبی بازتاب می‌دهد: معجونی از شوخی و رنج.

در پایان این سفر خونین، کاندید به باغچه‌اش پناه می‌برد. باغچه‌ای کوچک در برابر جهان عظیم. این باغچه تمثیل تمام آرزوهای فروکاسته بشر است: سعادت جهانی نمی‌خواهیم، تنها کمی سبزی و نان. این اعتراف به شکست است، اما شکست نجیبانه‌ای که ولتر آن را تنها راه ممکن می‌داند.

اگر در آغاز کتاب هنوز رگه‌ای از خوش‌بینی در کاندید بود، در پایان حتی همان هم مرده است. او دیگر نمی‌گوید «همه چیز بهترین است»، بلکه می‌گوید «باید باغچه‌مان را آباد کنیم». از ماجراجویی به خاک بازگشتن، از فلسفه به بیل و داس رسیدن؛ این مسیر سقوط عقل به خاک است.

طنز سیاه ولتر همچنان تازه است، چون جهان همچنان همان جهان است. هنوز کشیش‌ها طناب دار می‌بافند، سیاست‌مداران قربانی می‌خواهند، جنگ‌ها ادامه دارند، و عشق‌ها می‌پوسند. به همین دلیل، هر بار که «کاندید» را می‌خوانیم، احساس می‌کنیم دارد امروز ما را توصیف می‌کند، نه دیروز.

«کاندید» کتابی است علیه هر نوع مطلق‌گرایی: چه مطلق‌گرایی دینی، چه فلسفی، چه سیاسی. این کتاب اعلام می‌کند: جهان بیش از حد چرکین است که بتوان با یک جمله نجاتش داد. و همین است که کاندید، با بیلی کوچک در دست، آخرین تصویر رمان می‌شود؛ قهرمانی که قهرمان نیست، فقط باغبان است.

باغبانی، در نگاه ولتر، تنها پاسخی است که از دست بشر برمی‌آید. نه برای رسیدن به معنا، بلکه برای فرار از بی‌معنایی. نه برای تغییر تاریخ، بلکه برای گریز از آن. و این‌جاست که رمان تمام می‌شود: با تصویری از انسان‌هایی که از جهان بریدند و به خاک پناه بردند، مثل گورکن‌هایی که خود را سرگرم می‌کنند تا مرگ دیرتر سراغشان بیاید.

ولترکتابکاندیدتاریخ بشررمان فلسفی
۴
۲
Mim. Modares
Mim. Modares
مدرس هستم، میم مدرس. یه دانشجوی ادبیات و نویسنده که پول چاپ کتاب نداره، با نگاهی زیرچشمی به کامو و ذهنیت رواقی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید