قجرتایمز | QajarTimes
قجرتایمز | QajarTimes
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

دیکته کم‌شده، تولد، سورپرایز!

عموما و نمی‌دانم دقیقا به چه دلیلی، از زمانی که توانستم فصل‌ها و ماه‌ها را بشناسم و سپس بشمارم، روز تولدم را به یاد داشتم. در ماه مذکور، به تعبیری دمار از روزگار والدینم در می‌آوردم که فلان روز، تولد من است؛ فلان چیز را بخرید! یا فلان روز، برویم بیرون، بهمان جا نرویم.

البته این گزاره یک مثال نقض کوچک دارد و آن هم مربوط به دوم ابتدایی من است. سال ۸۴، زمستان. دوران ابتدایی من، به شدت دورانی شلوغ و پر از استرس بود. از بدو ورود به مدرسه، مادرم و کمی کم‌تر پدرم، بر روی درس و نمره‌ها و برتری و تفوق من در مدرسه، حساسیت شدیدی به خرج می‌دادند. به یاد دارم که کلاس اول، علاوه بر آنکه تکالیف معلم را انجام می‌دادم، مادرم جداگانه برای من سرمشق می‌گرفت و من تا پاسی از شب، به نوشتن مشغول بودم. البته تاثیر خودش را داشت اما این فشار و خستگی، خود بال‌زدنی بود که طوفان‌اش را من امروز حس می‌کنم.

گاهی البته این حساسیت به شکل شکنجه در می‌آمد. به زور مثال، زمانی که در حروف الفبا به حرف "ر" رسیده بودیم، من به خاطر نقصی در زبان و آنکه دیرتر، حدود ۳ و نیم‌سالگی، تکلم را آغاز کرده بودم، توانایی در ادای درست این حرف را نداشتم. گاهی به "ل" کشیده می‌شد یا آنکه اصلا ادا نمی‌شد. حالت دوم اینگونه بود که به طور مثال، "نقره‌ای" را "نقه‌ای" ادا می‌کردم. حرف ر، بسیار مهم بود؛ چرا که میر، آن کلمه‌ای نبود که نتوانم ادایش کنم. بایستی هنگام بیان، صلابت و تحکم خاصی می‌داشت. باری، من دوستی در دوران ابتدایی داشتم که به جد، هیچ استعدادی نداشت. دیپلم هم نگرفت اما پدربیامرز، چنان حرف ر را تلفظ می‌کرد که گویی خداوندگار عزّ و جلّ تنها او را برای انجام این کار، آفریده است. روزی مادرم او را به خانه‌مان آورد، گفت ر را تلفظ کن فلانی و بعد رو به من می‌کرد و می‌گفت تو هم این کار را انجام بده! خلاصه ناتوانی از ما و تجلیل و جلوه‌گری از آن وی. شب که دوست برفت، مادر گفت امشب تا صبح نمی‌خوابیم، تا صبح ر را تمرین می‌کنی تا یاد بگیری! خدا را شاکرم که دکتری به مادرم گفت نمی‌تواند، اذیت‌اش نکن!

جان کلام آنکه حساسیت روی نمره و درس و معلم شدید بود. روز تولدم، دیکته داشتم و شاید یادم بوده که امروز تولد من است، شاید هم نه. به هر تقدیر، در آن دیکته من سه غلط داشتم. سه غلط، من برای یک غلط باید کلی مواخذه و استرس و سین‌جیم تحمل می‌کردم، حالا سه غلط را چه باید کنم؟ این روند البته همچنان ادامه داشت تا سال اخر دبیرستان. یادم نمی‌رود که امتحان نهایی جبر را داده بودم و آمده بودم خانه دایی مادری‌ام، جایی که همه خرد و کوچک فامیلی مادرم جمع بودند. مادر پرسید امتحان چطور بود؟ گفتم ۲۵ صدم احتمالا غلط دارم، چنان بانگ بر زد که چرا؟ چرا دقت نمی‌کنی و فلان. خب شرمندگی باز هم از آن من بود،هر چند آن امتحان را نمره کامل گرفتم!

خلاصه با ترسی فراوان خانه رفتم. هیچ نمی‌خواستم جز آنکه زود روز، شب بشود و حداقل، مجازات انروز اجرا نگردد. کاری اضافه نمی‌کردم. گویی حواس مادرم نبود که دیکته‌ای در کار بوده است. چیزی تپرسید و چیزی جواب ندادم. شب که رسید، زودتر از موعد همیشگی، بدون نزاع و تنش، مسواک زدم و خواستم که به رخت خواب بروم. به هال که آمدم، دیدم چراغ‌ها خاموش است و صدای پدر و مادرم از راهروی دربسته روشن مقابل می‌آید. با خودم گفتم، کار تمام است. مادر، دفتر دیکته و نمره را دیده است. دارد با پدر مشورت می‌کند که به یو تصمیم واحد برسند و چنین، تو یاوری در این میانه نخواهی داشت. قالب تهی کرده بودم. حواسم به در راهرو بود که چه زمانی باز می‌شود.همان جا خشک شده بودم انگار؛تکان نمی‌خوردم. ناگه در که باز شد، مادر و پدرم را دیدم که با یک کیک تولد و صورت‌های بشاش، به استقبالم می‌آیند. به معنای حقیقی کلمه، شوکه شده بودم.جدی تولدم بود؟ یعنی شور و مشورتی برای مجارات اخر شبی که عمدتا با محوریت پدرم صورت می‌گرفت، در کار نیست؟ آن شب، واقعا معنای جستن از دام اضطراب را فهمیدم، همچنین، مفهوم ملموسی از سورپرایز مثبت را درک کردم. مفاهیم و معناهایی که هنوز در زندگی من، گم هستند.

تولدسورپرایزابتداییدیکتهخاطره
مجله اینترنتی تاریخ قاجاریه؛ ناخنکی به تاریخ اجتماعی و سیاسی دوره قاجاریه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید