(: Reyhaneh
(: Reyhaneh
خواندن ۹ دقیقه·۲ سال پیش

و گاهی اوقات خیلی زود دیر می‌شود :)!

طبق معمول این‌روزها، در خیابان قدم می‌زد؛
اما این‌دفعه انگار هدفی داشت، گویی دنبال چیزی می‌گشت؛ شاید در خیابان‌های طولانی شهر، دنبال تکه‌های قلب خرد شده‌اش می‌گشت...
در فکر بود؛ اما حتی خودش هم نمی‌دانست به چیزی فکر می‌کند...هوا کم‌کم رو به تاریکی می‌رفت و دخترک همچنان در فکر بود و در خیابان قدم می‌زد، حتی خستگی ناشی از ساعت‌ها راه رفتن را هم حس نمی‌کرد، او چه‌اش شده بود؟ :)
مهم نبود حتی برای خودش
هیچ‌چیز و هیچ‌کس مهم نبود بخصوص خودش
یک لحظه متنفر از تمام دنیا
و لحظه بعدی عاشق همه
؟؟!
به همه چیز فکر می‌کرد و درعین حال به هیچ چیزی فکر نمی‌کرد! فقط می‌دانست سرش از این فکرهای بی‌‌سر و ته، درد گرفت...
دلش می‌خواست برای یک ساعت هم که شده، به هیچ چیز فکر نکند و هیچ دغدغه‌ای نداشته باشد. دلش می‌خواست برای یک ساعت فارغ از تمام دنیا و غم‌هایش، شاد باشد و بخندد... آیا این خواسته زیادی بود؟ :)
فکر اینکه "اگه من بمیرم کسی برام گریه می‌کنه یا حتی ناراحت میشه؟" از سرش می‌گذشت و خودش با صراحت جواب خودش را می‌داد "بجز مامان بابا نه! :)" در آن‌لحظه آنقدر احساس تنفر از خود و زندگی‌اش می‌کرد که آرزو کرد همه چیز تمام شود و دیگر نباشد... درست است که با مرگ هیچ‌چیز درست نمی‌شد، اما او دیگر تحمل این حجم از غم را نداشت...
در همین فکرها بود که صدای بوق ممتد یک ماشین به گوشش خورد و درد شدیدی وجودش را فراگرفت، بدن دخترک روی آسفالت کف خیابان کشیده شد و صدای جیغ و داد آدم های آن دور و بر و طعم شور خونی که در دهانش حس می‌شد، به او فهماند که ماشین با سرعت زیادی به او برخورد کرده است. دخترک در دلش گفت: اگه می‌دونستم انقدر زود دعام می‌گیره یه چیز دیگه می‌خواستم :)
سعی نکرد بلند شود، البته اگر سعی هم می‌کرد، نمی‌توانست؛ چون بدنش آنقدری بی‌حس بود که اصلا نمی‌توانست از جایش تکان بخورد.
حس می‌کرد دیگر قرار نیست این دنیا را ببیند، در آن‌لحظه حس عجیبی داشت، با خودش فکر کرد ممکن است روزی دلش برای آدم‌های این دنیا تنگ شود؟ این سوالی بود که هیچوقت نتوانست به آن پاسخ دهد... دخترک لبخندی زد و صداهای اطرافش کم‌کم گنگ‌تر شدند...

____

"یک هفته بعد":


یک هفته بود که دخترک در کما بود. پسرک بعد از شنیدن این خبر، تا مرز جنون رفته بود. با شنیدن این خبر، از بقیه خواهش می‌کرد که بگویند دارند با او شوخی می‌کنند و دستش می‌اندازند، اما وقتی که صورت رنگ پریده و کبود دخترک را بر روی تخت بیمارستان دید، تمام امیدش، ناامید شد... در تمام این یک هفته، پسرک یک ثانیه هم دخترک را تنها نگذاشت و چشم های قرمز و خسته‌اش گواه بر یک هفته بی‌خوابی و گریه‌های او بود...
دیگر برای پسرک مهم نبود که بقیه حس او را بفهمند یا بخواهند آن‌دو را قضاوت کنند، تنها چیزی که مهم بود، این بود که دخترک چشم‌هایش را باز کند و زمانی که بلند می‌شود، اولین نفر پسرک او را ملاقات کند :)
طبق معمول این هفته، پسرک از پشت شیشه ICU به دخترک می‌نگریست و در دل به هرکس می‌توانست متوسل می‌شد تا او برگردد...
دل تمامی کارکنان بیمارستان، به حال او می‌سوخت، ولی کاری هم از دستشان برنمی‌آمد.
پسرک بار دیگر به سمت پرستار رفت و با صدایی که از ته چاه می‌آمد گفت: +میشه برم ببینمش و یکم باهاش حرف بزنم؟
پرستار هم که از صدای گرفته پسرک حال او را فهمید گفت:_باشه ولی بیشتر از ده دقیقه طول نکشه، برو ازون طرف لباس بگیر بپوش برو تو
پسرک به همان سمتی که پرستار گفت رفت و لباس مخصوص بیمارستان را گرفت و به داخل آی‌سی‌یو رفت. کنار تخت دخترک نشست و دستش را که سِرُم به آن وصل بود گرفت. پشت دست او را نرم بوسید، قطره اشکی از گوشه چشمش چکید؛ با بغض لبخندی زد و گفت:+چشماتو باز کن عشقم، جان من... تو که نمی‌ذاشتی من جونمو قسم بخورم... بیدار شو، شکستم نفس، بد شکستم... من دارم جون میدم اینجا و تو آروم خوابیدی؟ قرار نبود اینهمه منو اذیت کنیاا، ببین اومدم دستتو گرفتم، مگه نمی‌گفتی دلم برات تنگ شده؟ پس چرا حالا که اومدم ببینمت چشماتو بستی؟ چرا بلند نمیشی مثل همیشه بغلم کنی؟ بگم دلم برات تنگ شده بود و توهم آروم بخندی؟ می‌گفتی که من هیچوقت گریه نمی‌کنم برای چیزی، ببین الان چجوری دارم گریه می‌کنم... می‌گفتی من خیلی قویم ولی ببین الان چقدر ضعیفم... تو روی تخت بیمارستانی و من هیچ‌کاری نمی‌تونم برای برگشتنت بکنم، دارم می‌میرم، تو این هفته سه‌بار احیا شدی و با هربار رفتن و برگشتنت من صدبار جون دادم... قسمت میدم برگرد، برگرد تا با هم دوباره از اول شروع کنیم... قرار نبود بری و منو تنها بذاری، تو فقط چشماتو باز کن من همه چیو درست می‌کنم، از اول می‌سازم، دیگه ولت نمی‌کنم، قول میدم عشقم، تا تهش کنارت می‌مونم... فکر نمی‌کردم اینقدر برام مهم باشی؛ وقتی خبر تصادفتو شنیدم حس کردم یه چیزی درونم شکست، یاد اون‌موقع افتادم که بهت گفتم دیگه برام مهم نیستی، اون‌موقع که گریه‌تو درآوردم و با بی‌رحمی رفتم، دلم می‌خواست خودمو خفه کنم، بد کردم باهات ولی ببخش منو... تو که هروقت یکی می‌گفت ببخشید سریع می‌بخشیدی و همه چیو فراموش می‌کردی، منم ببخش و برگرد، برگرد جبران می‌کنم عشقم، همه چیو درست می‌کنم... جان من برگرد. انتقام دل شکستتو خدا ازم گرفت، خردم کرد شکستم ولی مگه قرار نبود وقتی فهمیدم اشتباهمو، ببخشه و همه چی درست شه؟ تو چشماتو باز کن من هرکاری بگی برات می‌کنم، از گل نازکتر دیگه بهت نمیگم، من دوست دارم برگرد... تو که اینقدر بی‌رحم نبودی...
پسرک تمام حرف‌هایش را با گریه می‌گفت ولی دخترک یک ذره هم تکان نخورد... گاهی اوقات خیلی زود دیر می‌شود، دیگر چه فایده‌ای دارد گفتن این حرف‌ها، زمانی که او در زندگی نباتی است! :)
روزها و هفته‌ها به همین ترتیب گذشتند و پسرک تمام زندگی‌اش را تعطیل کرده بود و از پشت شیشه‌های سرد بیمارستان هرلحظه دخترک را می‌دید. دخترک هم فارغ از تمام دنیا، با آرامشی که مدت ها دنبالش بود، چشمانش را بسته بود و غرق در خواب بود... یک ماه گذشته بود و دکترها دیگر از برگشتن دخترک قطع امید کرده بودند. او پنج بار احیا شده بود و با هوشیاری سی درصد و به زور دستگاه‌ها زندگی می‌کرد. دکترها می‌خواستند دستگاه‌ها را قطع کنند ولی با اصرار و خواهش‌های پسرک، گفتند یک هفته دیگرهم صبر می‌کنند... پسرک هرروز با یک شاخه گل رز قرمز به دیدن دخترک می‌رفت و سعی می‌کرد خودش را نبازد. او هرروز دست‌های سرد دخترک را می‌گرفت و ازش می‌خواست تا برگردد. او هنوزهم امید داشت، برخلاف بقیه که لباس‌های مشکی‌شان را از کمدها درآورده بودند... :)
پسرک روی صندلی‌های پشت در آی‌سی‌یو نشسته بود و با استرس با پایش روی زمین ضرب گرفته بود. دلشوره عجیبی به جانش افتاده بود و هرکار می‌کرد نمی‌توانست جلوی آن را بگیرد. زمانی که بلند شد تا برود و از پرستار بخواهد که با دخترک حرف بزند، پرستار با سرعت از اتاق بیرون آمد و دکتر را صدا کرد. دکتر سریع آمد و به درون اتاق رفت، گویا دوباره قلب دخترک نمی‌زد... پسرک با استرس از پشت شیشه، به او نگاه کرد. از هرکس توانست خواهش کرد که او را برگرداند، ولی گویا این‌دفعه با بقیه دفعه‌ها فرق داشت :)
دکتر پارچه سفید روی تخت را روی صورت دخترک کشید و با ناراحتی از اتاق بیرون آمد و دست روی شانه پسرک گذاشت و گفت: متاسفم...
پسرک احساس کرد دیگر نمی‌تواند روی پایش بایستد و روی زمین افتاد. به یک نقطه خیره شده بود و نمی‌دانست که باید چکار کند. بعد از چند دقیقه از شوک درآمد و شروع به گریستن کرد. گریست و گریست و گریست، تا زمانی که دخترک را از آی‌سی‌یو بیرون آوردند. پسرک تمام توانش را جمع کرد و به سمت تخت او رفت و ملافه را از صورتش پایین کشید. دخترک با آرامشی وصف‌نشدنی غرق در خواب بود و صورت معصومانه‌اش قلب پسرک را به آتش می‌کشید. پسرک دست‌های یخ او را گرفت، داد زد و گفت:+ولی من دوست داشتممم چطور تونستی منو ول کنیو برییی چطور تونستی بی‌خیال همه چی بشییی چطور تونستی تنهام بذارییی قرار بود باهم بریمم تو حق نداشتی...‌ تو حق نداری تنهام بذارییی، من دوست دارمم!!!
پرستارها که احساس می‌کردند هرلحظه ممکن است پسرک قلبش بایستد دست های او را از دست دخترک بیرون کشیدند و او را بردند و پسرک را روی صندلی نشاندند. و این آخرین باری بود که پسرک، دست‌های او را گرفت... :)
_____

در مراسم خاکسپاری تعداد زیادی از فامیل و آشنا حضور داشتند. دل همه برای پسرک و عشق از دست رفته‌اش می‌سوخت... از روز مرگ او، پسرک کلمه‌ای با بقیه صحبت نکرد و تنها خیره به یک نقطه بود و گاهی هم اشک می‌ریخت...
دخترک را آوردند. خیلی ها بی‌قراری می‌کردند بخصوص پدر و مادرش... نمی‌توانستند ببیند که کسی روی دختر جوانشان به آن‌راحتی خاک می‌ریزد و آنها نمی‌توانند کاری کنند...
زمانی که دخترک را توی قبر گذاشتند، صدای گریه خیلی‌ها بلند شد. پسرک تنها به جسم او که با کفن پوشانده شده بود نگاه می‌کرد و نمی‌دانست که باید چه کند... خودش را گم کرده بود، فکرش را هم نمی‌کرد که روزی این صحنه را ببیند‌، چقدر زود دیر می‌شد...
دو مرد با بی‌رحمی تمام روی تن بی‌جان دخترک خاک ریختند و پسر احساس می‌کرد با هربار که خاک روی او ریخته می‌شود، تکه ای از قلبش می‌شکند و با دخترک خاک می‌شود...
همیشه خداحافظی‌ها ترسناک‌اند، پایان‌های این زندگی، وحشت به جان آدم می‌اندازند... کاش زمانی که دخترک زنده بود او را اینگونه دوست می‌داشتند، کاش آن‌روزها کنارش می‌بودند، کاش نمی‌گذاشتند دیر شود، شاید اگر دخترک آنقدر ناراحت نبود، هیچوقت ماشین به او برخورد نمی‌کرد... کاش نمی‌گذاشتند به اینجا برسند و کلی کاش که همیشه زمانی گفته می‌شوند که بدترین‌ها اتفاق افتاده...
آنقدر روی او خاک ریخته شد که دیگر دخترک معلوم نبود و این یعنی پایان تمام آرزوها، روزهای خوش درکنارهم، لبخندهای دوتایی، قدم زدن‌ در کنارهم، گرفتن دست‌ها و درآغوش کشیدن‌ها، قهرها و دعواها و آشتی‌ها و دفن شدن تمام روزهای زیبایی که قرار بود در آینده باهم بسازند...
و این یعنی پایان عاشقانه های آن دو... :)!
بعد از تمام شدن خاکسپاری همه به سمت رستوران حرکت کردند تا ناهار بخورند، اما پسرک همانجا بالای قبر دخترک ایستاده بود... یکی دوساعتی گذشت و پسرک همچنان داشت به تل خاک مقابلش نگاه می‌کرد، خاک بی‌رحمی که بدن دخترک را دربرگرفته بود... در آخر پسرک بلند شد و گفت:+مواظب خودت باش عشقم... دلم برات تنگ میشه، کاش می‌شد تا ابد کنارت می‌موندم، کاش می‌شد منم پیشت می‌خوابیدم... من هنوزم عاشقتم... خداحافظ بی‌معرفت من... :)!


پ.ن:
تراوشات یک ذهن :)



دخترکپسرک
هیچ نیستی و هیچ نیست که نباشی... دقیقا معنی عدد صفر :)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید