آفره دخت·۲ ماه پیشدخترکگفت روزی دوشیزه ای عریان که من نکردم این تن را رها .گفت پدر با خشم : که بود کرد این چنین با من .جواب داد دخترک : آزادگی ام بود پدر . رود آب…
فاطمه زهرا جوکار·۲ ماه پیشصندلی ای که دسته هایش قهوه ای بود (فصل سوم پیداکردن دختری دیگر )دخترکی که داستانش به سه فصل تابه حال تقسیم شده است وباید سیع کند دوستش را با اساره یه درختی خوب کند و به سوال هایی که درذهن خود دارد جواب ب…
Karma·۳ ماه پیشدنیایی که صورتی شداو فهمیده بود که می تواند آزاد باشد او فهمیده بود می تواند تجربه کند او فهمیده بود می تواند زندگی کند و پس از فهمیدن همه ی این ها زنجیر…
محمد قلی قلیان مقدم·۳ ماه پیشغاز سیاه: بخش چهارمآواره داشت به دنبال جایی برای کار می گشت که صدایی از کنار گوشش آمد...
Va_U·۳ ماه پیشمثل سربازی که از پشت سر تیر خورده!جوانیهایم نظامی بودم. گروهی از سربازان را فرماندهی میکردم و هنگام عبورم از میان مقر، از هر سمتی صدای پا کوبیدن میآمد. همیشه هوشیار و گوش…
محمد قلی قلیان مقدم·۶ ماه پیشغاز سیاه: بخش سوموارد قطار شد. با اینکه خیلی گرم و پر از سر و صدا بود، اما می شد در آن ماند ولی...
Meysa·۷ ماه پیش{زندگی به هیچ کس رحم نکرد}زندگی به هیچ کس رحم نمی کنه و این داستان دختر اوتاکو ای عه که در حال مبارزه با زندگی و افسردگی شه
محمد قلی قلیان مقدم·۷ ماه پیشغاز سیاه: بخش دومصدای جیغی از پایین پله ها آمد. ترسید و به سرعت به پایین پله ها رفت اما با تصویری ترسناک مواجه شد...