بسم الله الرحمن الرحیم
علی تازه به واحد گردان خمپارهانداز ۴۶۰ شهید ملازاده آمده بود. از آن بچههای تیز و زبر و زرنگ که نصفشان زیر زمین است. علیِ سیزده ساله با آن قد و قوارهی نه چندان بلندش درشت اندام بود. زور نوجوانیاش او را در انجام کارهایش راه انداخته بود. وقتی از او پرسیدم که چطور توانسته است به جبهه بیاید؟ کمی اطراف را پایید و گفت:<< لطفا به کسی نگو، با شناسنامهی برادرم که بزرگتر از منه اومدم>>.
به او قول دادم که به کسی چیزی نگویم، اما اینطور مسائل در جبهه عادی تلقی میشد. نوجوانانِ سرباز خمینی، اگر چه به لحاظ سنی و جسمی، بزرگ نبودند، ولی به لحاظ روحی، بسیار قوی و بالغ بودند.
راست میگفت خمینی کبیر:<< سربازان من در گهوارهها هستند>>.
وقتی علی تجهیزات انفرادیاش را از پشتیبانی گردان ۴۶۰ خمپاره، تحویل گرفت، فقط بند فانوسقهاش اندازه بود که دور کمرش میبست. بقیهی وسایلش برایش بزرگ بود. شلوار، پیراهن، کلاه آهنی و حتی کولهاش.
مرخصی ساعتی گرفت که به اهواز برود. هم برای تماس با خانواده و هم اندازه کردن لباسش.
وقتی برگشته بود گردان، رزمندهها دورهاش کردند و خوش و بش.
کلاه آهنیاش اندازهی سرش نبود. طفلک مدام کلاه را با انگشتش به بالا سُر میداد. دست آخر چفیهاش را نصف کرد و مثل عمامه بس دور سرش و بعد کلاه آهنی را سرش گذاشت . البته وقتی که هوا سرد بود میتوانست این کار را بکند، وقتی هوا گرم میشد و خرما پزان، بدون کلاه آهنی کار میکرد.
شبها که اطراف گردان نگهبانی میداد، خوب اسلحه را به خود حمایل میکرد. یک نوار فشنگ هم بصورت ضربدری به خودش بسته بود. کلی با این کارها کیف میکرد.
حاج باقر رویش حساب کرده بود. از آنجا که ریاضیاش خوب بود، کنار دست مشهدی قنبر، واحد انبار مهمات را به او سپرده بود.
مشهدی قنبر کمی مسن بود، ولی علی خوب فرز بود و ماهر و بسیار کمک کارش. چند ماه بعد هم مشهدی قنبر به لشکر عاشورا منتقل شد و حاج باقر، علی را مسئول انبار مهمات گردان کرد. در مقابل منتقدین با افتخار از او حمایت کرده بود. روزی که از بازرسی لشکر آمدند. حاج باقر آوردشان انبار.
هر سوالی که پرسیده بودند خوب جواب داد. از استانداردها گرفته تا باز و بست خمپاره انداز ۶۰ م.م . از تمیزی انبار گرفته تا آمار تجهیزات و مهمات. همه را مثل آب خوردن جواب داد. حاج باقر هم از خوشحالی میخندید و هم کلی کیف کرد. یکی از رزمندهها را با تویوتا 2.7 فرستاد اهواز و یک ماشین پر از هندوانه برای بچهها خرید. تو مراسم شامگاه گردان، پس از مراسم، حاج باقر بلندگو دستی را گرفت و مشغول سخنرانی شد. اینطور آغاز کرد:
الأحزاب
مِّنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُم مَّن قَضَىٰ نَحْبَهُ وَ مِنْهُم مَّن يَنتَظِرُ وَ مَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا(۲۳)
- برادرا! امروز از بازرسی لشگر آمدند برای بازدید، اما نه برای گردان، بلکه فقط برای واحد انبار مهمات گردان. میخوام از همینجا از برادر علی که واقعا همه رو سرافراز کرد و با عملکرد بسیار خوبش همه رو متعجب و انگشت به دهان گذاشت، تشکر کنم. برای سلامتی علی ذبیحی صلوات بفرستین.
همهی گردان با خوشحالی، صلوات بلندی فرستادند.
- اما برای اینکه کام بچهها شیرین بشه، علی آقا زحمت کشیدن و همهی گردان رو به هندوانه مهمون کردند.
علیِ بیچاره روحش هم خبر نداشت، اما فرمانده و دیگران کلی خندیدند. پس از شام هم همگی هندوانه را خوردند.
آن روز آغاز بزرگتر شدن علی بود. آغاز تعهد و تخصص که علی هر دو را داشت.
🖊 رسول کامبیزی