ویرگول
ورودثبت نام
رسول کامبیزی
رسول کامبیزیاز مورخه‌ی پنجم اسفند ماه سال ۱۴۰۲ شروع به نوشتن کردم.
رسول کامبیزی
رسول کامبیزی
خواندن ۳ دقیقه·۵ ماه پیش

دامادی داداش رحیم

عکس تزئینی است
عکس تزئینی است

شب هنگام زیر آسمان پر ستاره‌ی دشت طلائیه، در محوطه‌ای که متعلق به گردان شهید نواب صفوی است، تک و تنها نشست‌ام.

نه اینکه نگهبان باشم،نه . دلگیر از زندگی دنیایی بودم که روح و جانم دیگر طاقت زیستن در این کالبد را ندارد. یاد روایتی افتادم از کلام اهل بیت که فرمود : الدنیا سجن المومن.

با سرنیزه‌ام بر روی خاک دشتِ پر لاله، نقش و نگار رسم می‌کردم ولی بدون هدف. مثل مادری که پرزهای فرش را بی هدف تمیز می کند ولی در فکر خیال خود غوطه‌ور است.

از تحرکات نیروهای خودی حدس می‌زنم که در همین روزهای آتی، عملیات آفندی داشته باشیم. وسایل انفرادی‌ام را وارسی کرده‌ام که چیزی از قلم نیفتد.

کوله پشتی - فانوسقه - دوربین - خشاب - جیب خشاب - قمقمه - پتو - کلاه آهنی - قطب‌نما - جیره جنگی

صدایی مرا به خود ‌آورد ... بد نگذره حاج رسول!

داداش رحیم است. لاغر و تر و فرز. با موهای خرمایی. با بینی باریک و بلند. ریش کم پشت و گونه‌های لطیفش با آن موژه‌های زیبایش ترکیب جالبی به صورتش داده بود و بر زیبایی‌اش افزوده بود. پاسِ دوِ شبِ منبع آب. از روبرویم گذشت و با تلنگرش دوباره مرا به سطح زمین برگرداند. دستی برایش تکان دادم و دوباره مشغول افکار خودم شدم. خاک جبهه بدجور پاگیرم کرده بود. دیگر علاقه‌ای به رفتن و برگشتن به زندگی در پشت جبهه را نداشتم. کاغذی با طرح استتار که در اختیار رزمندگان گذاشته بودند از جیبم در آوردم و شروع کردم به نوشتن وصیت نامه.

بسم رب الشهداء و الصدیقین

اشهد ان لا اله الا الله ...

- سلام حاج رسول

 ای بابا

این داداش رحیم دوباره پیدایش شد.

- سلام آقا رحیم. چرا ترک پست کردی؟

لبانش را گزید و گفت : آخه حاج رسول! این چه حرفیه؟ مگه میشه تو این شرایط آدم پستش رو ترک کنه. اونم پست به این مهمی.

راست می‌گفت. پست منبع آب، خیلی مهم است. اما درد من ترک پست داداش رحیم نبود. دردم علاقه به تنهایی بود و بس.

- داری چکار می کنی؟

- اگه بذاری دارم وصیت می کنم.

- عه ... بلا دوره حاج رسول. کجا با این عجله؟

- سربه‌سر نذار داش رحیم. برو بذار تو حال خودم باشم.

- حضور شما باید عرض کنم خواب از سرم پریده. تنها گزینه‌ای که می‌تونم کمی وقت باهاش بگذرونم تویی و بس. پس بی خودی تلاش نکن که از شرم راحت بشی.

به محوطه‌ی گردان خیره شد و آهی کشید و ادامه داد:

- مادرم پیله کرده بیا دختر عموت رو برات عقد کنیم. حرف‌ها زده شده. فقط منتظر من هستن.

انگار او نیز تمایلی به بازگشت ندارد. چقدر ظاهرش با باطنش فرق دارد. داداش رحیم بذله‌گو داشت درد و دل می‌کرد و از علت به مرخصی نرفتنش صحبت می‌کرد. چشمهایمان لحظه‌ای به یکدیگر گره خورد. برق نگاهش بدجور خیره‌ام کرد. چشمانش کار آینه را کرد و تصویر ماه را به راحتی در آن شب می‌توانستم ببینم.

چند صدای برخورد توپ به اطراف گردان آمد. صحنه به هم خورد و لحظه‌ای که تا چند ثانیه قبل پر از آرامش بود، شلوغ شد. رزمنده‌ها سریع وضعیتی پدافندی گرفتند. صدای صفیر سوتی ما را به خود آورد. هر دو سریع خیز برداشتیم. گلوله‌ی توپ به نزدیک ما اصابت کرد. پس از فرو نشست گرد و خاک، اول خود را وارسی کردم که زخمی نشده باشم. دردی پای راستم را آزار می‌داد. پشت ساق پای راستم ترکش خورده است. متوجه داداش رحیم که کمی آن طرف از من افتاده بود شدم و صدایش کردم.

رحیم ... رحیم

خبری از رحیم نبود. سینه خیز تا نزدیک رحیم خودم را کشیدم. تکانش دادم. یک ترکش کفگیری به پشت سرش خورده و در جا شهید شده است. داداش رحیم داماد شد و در حجله‌ی عروسی خود شادمان. اما نه با دختر عمویش. با حوریان بهشتی که وصف زیبایی‌شان در قالب این دنیا نمی‌گنجد.

 

🖊 رسول کامبیزی

جبهه
۵
۴
رسول کامبیزی
رسول کامبیزی
از مورخه‌ی پنجم اسفند ماه سال ۱۴۰۲ شروع به نوشتن کردم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید