
میدانی آقا جان!
امروز که از خواب با صدای همهمه زائرانت از خواب برخواستم، تعجب کردم. چرا امروز شلوغتر از روزهای پیش است؟ باز هم از روی ایوان بال میزنم و میآیم. میآیم صحن مسجد گوهرشاد. امروز هوس کردهام آب حوض مسجد گوهرشاد را به صورت بزنم. روی لبهی حوض مینشینم و کمی بق بقو میکنم.
میدانی ارباب؟!
اینجا تنها جایی هست که کسی دست به من نمیزند.
نه تنها ضامن آهویی که ضامن کبوترهای حرمت هم هستی.
حتی کودکانی که زائرت هستند هم دستم نمیزنند و دنبالم نمیکنند.
سرم را چند بار داخل حوض مسجد گوهرشاد خاتون میکنم و خارج میکنم. تمیز تمیز میشوم. سر سبک میکنم. به سرم زده حتی خودم را داخل حوض بیاندازم و حمامی بکنم. آب پاکی به بدنم بریزم.
از حوض که بیرون میآیم نور خورشید به چشمانم مثل رنگین کمان میشود. قطرهای آب بر روی چشمم نشسته و نقش منشور را بازی میکند. نور خورشید را هشت پاره کرده است. از بین این رنگها سبز و زرد و آبیاش بیشتر به دلم مینشیند. صبر میکنم که بال و پرم خشک بشود و در صحن مطهرت بالی بزنم و خودنمایی کنم. اما صبرم تمام می شود ولی بال و پرم هنوز نم دارد. میدانم اگر بلند شوم دوباره مهمان همین مسجد میشوم. چند بار محکم بال میزنم که آبهای لابهلای پرم بریزند و زودتر خشک شوند.
بالاخره خشک میشوند. پرواز میکنم و میآیم روبروی باب السلام. جای نشستن نیست. امروز چه خبر شده که اینقدر زائر آمده است؟
میدانی آقا جان؟!
من زبان آدمیان را میفهمم اما آنها زبان مرا نمی فهمند. یعنی اگر بگویم: بقو بق بق بقو؟ یعنی چرا امروز شلوغ شده؟! کسی جوابم را نمی دهد.
می روم روی ورودی خانمها مینشینم. دختر جوانی به مادرش می گوید: «شهادت امام رضا بدجوری شلوغ شده. جای سوزن انداختن نیست.» مادرش تایید میکند و مشکل منم حل میشود. از روی ورودی خانمها بلند میشوم و میروم صحن آزادی. پارچه ای بلند از بالا تا پایین انداختنهاند و بر رویش نوشتهاند: «حیدر شدی که پشت در هی در بکوبند/ جای ملائک نیست که بال و پر بکوبند.»
میدانی اربابم؟!
راستش کیف می کنم که اسم شما علی است.
گاهی خیال خودم را پرواز میدهم تا خودِ خودِ صحن و سرای نجف. زور بالهایم که به آنجا نمیرسد، اما بال و پر خیالم تا ثریا میرود. میگویم: کاش من هم کبوتر صحن و سرای نجف اشرف بودم. اما باز به خودم میگویم: «اسم آقای تو هم علی است. غمت نباشد.»
حوض صحن آزادی را سرخ کردهاند. رنگ خون. قرمز قرمز. دختر و پسرهای کوچک از سر کنجکاوی دستان خودشان را داخل آب میکنند و انگشتان خودشان را باز میکنند و به قطرات آبی سرخی که از دستشان میریزند نگاه میکنند.
حتی آنها هم به من دست نمیزنند.
میدانی آقا جان؟!
من به تو میگویم: ضامن کبوتر. دلم غنج میرود برای ضمانتت.
توی صحن آزادی گوشم تیز میشود. انگار کسی قربون و صدقهام میرود.
صدای حاج محمود کریمی است که می خواند...
قربون کبوترایِ حرمت امام رضا
قربون این همه لطف و کرمت امام رضا
قربون این همه لطف و کرمت امام رضا
کیف می کنم و به سرم میزند که بروم تا به خودِ خودِ ضریحت برسم. سر راه، عده ای سر مزار شهید رئیسی عزیز را دوره کردهاند. آینه و شمعدانی آن را برداشتهاند چقدر زود فراموشش کردهاند و مشغول روزمرگیهای خودشان شده اند.
آقا جان!
روی ضریحت پارچهای سبز انداختهاند و کلی پارچههای کوچک ریخته شده که برای تبرک میاندازند روی ضریحت.
از این بالا زن و مرد دیده میشوند.
اما زنها دلشکستهتر به نظر میرسند و اشک چشمشان به راهتر و من که آرزو میکردم کاش قطرهای از این اشکهای خالص را میتوانستم به منقار بگیرم و طعنه به کبوترهای نجف بزنم که منم گوهری دارم که کمی از زیباییهای دُر نجف را به یدک میکشد.
رسول کامبیزی
یکم شهریور سال 1404