
در گروه خانوادگی نوشتم:
جاروبرقی
پتو قدیمی
پنکه
اگه دارین بگین
مادرم گفت: میخوای چکار؟
- مادر من آخه این چه سوالیه😂 جمله که نمیخوام بسازم😂 برای خونم میخوام.
راستش فکر هم نمی کردم خواهرم زنگ بزند و بگوید: من و بابا میخوایم بیاییم. بگو چی میخوای؟ البته بابا یه فرش دوازده متری میخواد بیاره. منم یه موکت بزرگ دارم. بقیهش رو خودت بگو.
منم هر چه به ذهنم رسید به خواهرم گفتم.
قرار بود ساعت سه بعد از ظهر راه بیفتند، که بالاخره ساعت چهار و نیم مادرم خبر راه افتادنشان را داد.
خیلی دلش می خواست که او هم بیاید ولی نشد. هم حالش خوب نبود و هم باید بچههای خواهرم را مراقبت می کرد. البته نه اینکه بچه سال باشند؛ نه. ولی بالاخره احتیاج به مراقبت دارند.
کلی پیامشان دادم که به بیرجند برسند. قرارمان این بود که به پانزده کیلومتری بیرجند رسیدند خبر بدهند که بروم به استقبالشان. چون این روستا کنار جاده تابلو راهنمایی ندارد.
خواهرم برایم شام آورد. دلتان نخواهد خیلی خوشمزه بود. خوردم. خیلی گرسنه بودم. هم کلی کار کرده بودم و هم ناهار چیزی نخورده بودم.
پدرم در چالش نه به وانت شرکت کرده بود. هر چه از دستش برآمده بود داخل ماشین گذاشته بود. دو روزی پیشم بودند. خیلی لذت بردم. تنهایی هم اذیت و آزارهای خودش را دارد. روز اولی که دوباره تنها شدم، شب به فکر درست کردن اولین غذای دوران مهاجرتم افتادم. از قبل یک تن ماهی خریده بودم و خواهرم هم کمی گوجه و پیاز آورده بود. من هم افتادم به جان پیازها و سرخ کردنشان. گوجه ها را هم چاشنیاش کردم و منتظر شدم تا سرخ شود و البته هم بپزد. انتظار کار سختی بود. چون همان اول تن ماهی را هم قاطیاش کردم که با آب و روغنی که داخل تن ماهی دارد، همهی مواد با هم سرخ شود و بپزد.
وقتی آماده شد. کلی دلم غنج رفت. بالاخره میتوانم این شکم خودم را سیر کنم. همانطور که قبلا هم گفته بودم زمانهای غذاییام را به دو وعده رساندم. صبحانه و شام.
در این چند روزی که تنها شدم فکر خیلی چیزها به سرم زده.
از اینکه قبلا با همسر و فرزندانم زندگی میکردم و خیلی از نعمتها جلوی چشمانم بوده.
از اینکه خیلی کارها میتوانستم در کنار خانواده انجام بدهم و ندادم و برچسب نداشتن وقت بر آن ها زدم.
از اینکه من با تنهایی و این بی انگیزگی چکار کنم؟ نمی خواهم مثل آب راکد باشم و بو بگیرم. باید حرکت کنم. حرکتی از جنس درونگرایی و برون زایی.
اما چگونه؟!
اما چطور؟!
بدون انگیزه؟ 😔😔😔
وای خدا!
به دادم برس. تو این شهر غربت تنها کسی که خلوتم را باید پر کند خودت هستی. در خانهی هر کسی بروم آدرس را غلط رفتهام.
امشب هم قرار است شام دوم را بپزم.
خانمی که در اینجا سوپر مارکت دارد را دیشب با او صحبت کردم. قرار شد هر روز یک نان برایم از نانوایی بگیرد و کنار بگذارد. ساعت کار نانوایی با ساعت آمد و شد من همخوانی ندارد. عصر به مغازهاش رفتم و نان دوم را برای امشب از او گرفتم. امشب هم باید دست به دامان مرغ و تخم مرغهای خوشمزه اش شوم. امشب قرار است او مرا سیر کند.
رسول کامبیزی
مورخه 1404/05/07