ویرگول
ورودثبت نام
رسول کامبیزی
رسول کامبیزیاز مورخه‌ی پنجم اسفند ماه سال ۱۴۰۲ شروع به نوشتن کردم.
رسول کامبیزی
رسول کامبیزی
خواندن ۳ دقیقه·۵ ماه پیش

هدیه

عکس تزئینی است
عکس تزئینی است

سلام رفقا!

شبتون خوش.

خوبین؟

خوشین؟

شب جمعتون بخیر.

چه خبرا؟!

یادی از ما بکنین. جویای احوال بشین. منم گناه دارم.😁😁😁

خوب دیگه شیطنت بسه، بریم سراغ اصل مطلب.

هدیه

یادمه اولین هدیه‌هایی که گرفتم مربوط به ختنه سورون بود. گولم زدن. کلی هدیه گرفتم که دُم به تله بدم که آخر هم دادم. متاسفانه در ایام کودکی این کار رو برام انجام دادن. و من اون صحنه‌های چندش برانگیز و درد آور رو یادمه. بخاطر همینه که میگن مستحبه که طی فلان روز کار ختنه انجام بشه.

خوب حالا بگذریم باز از بحث فاصله گرفتم.

کلی هدیه گرفتم. ازم عکس گرفتن و سور به همه کباب دادن. خدا رحمتش کنه عموم رو. زحمت کباب‌ها به ایشون رسید. استاد کباب بود.

البته حالا که فکر می کنم می‌بینم اولین هدیه رو دو سالگی گرفتم. روز تولدم. یه اسبی که سوارش می‌شدم و هی‌اش می‌کردم. کاش می‌تونستم براتون عکس بچگی‌هامو اسکن کنم و بذارم. از الان خوشگل‌تر بودم. دافی بودیم برای خودمان.😁😁😁

بعد برسیم به ایام مدرسه. در کلاس اول یا دوم بود که معلم هر دو کلاسم خانم قربانی بود. چهره اش یادم رفته. ولی کاش یه روز ببینمش. من هیچ کدوم از معلم‌های ایام تحصیلم رو نتونستم تا الان ببینم.

تو کلاس اول یا دوم‌ام یه خودرو نفربر سبز بهم کادو دادن. الابته حدس می‌زنم کار پدر و مادرم باشه. چون مدرسه دولتی از این حاتم بخشیا نمی‌کنه.

یادم میاد دینی کلاس سوم شدم - هشت - با افتخار 😁

بعد دیگه چیز زیادی یادم نمیاد از هدیه گرفتن ها. تا رسیدیم به ازدوجَ یزدوجُ ازدواج.

البته این وسط وسوطا مثلا خدا رحمتش کنه یه بار شوهر خالم منو برد کلا یه دست لباس برام خرید. کیف کردم. نو شدم. از خدا خواستم همونطور که اون روز ایشون برام لباس خرید و پوشاند، خدا هم براش جبران کنه و لباس بهشتی و توام با عافیت و آرامش بهش بپوشانه.

یا مثلا پدربزرگ و مادربزرگم بهم پول می‌دادن. راستش نوه ی ارشد بودم.😁😁😁 دیگه بالاخره باید این مقام‌ها و منصب‌ها یه جاهایی به درد بخوره. مگه نه؟!

بله داشتم می‌گفتم که رسیدیم به هدایای ازدواج.

از هر جا که فکرشو بکنی برام می‌ومد. شاید باورتون نشه ولی در این هنگام حتی باجناق‌ها هم مجبورن هدیه بدن. البته در اینجا من داماد ته تغاری هستم و البته گل سر سبد و باید نقل محافل باشم.

بعد کم کم هر چی سنم بالا رفت نمی‌دونم چطوری به این رسیدم که تولد هامو جدی بگیرم و بالاخره هدیه هم که می‌گرفتم. یادمه یه بار یکی دو سال گذشته بود که چون خواهرم شیرینی پزه با والدینم و خانواده ی خواهرم با یک کیک به شکل برنج و کباب برام تولد گرفتن. چون من کباب خیلی دوست دارم. البته شیطنت دختر خواهرم باعث شد که این کار رو برام انجام بدن. بذارید ببینم عکسشو دارم!

عکس تزئینی نیست
عکس تزئینی نیست

آره دارم. بفرما اینم دست پخت خواهرم برای تولدم.

یکی از هدیه‌ها هم هدیه دادن یک انگشتر با نگین دُر نجف و سجاده ی بسیجی بود که نگین انگشترش اصل بود و یک نفر از عراق برای همکارم آورده بود. و سجاده هم که همکارم رفته بود سفر راهیان نور. این دو هدیه خیلی برام ارزشمنده.

یه بارم تو حرم یک عراقی بهم مهر تربت کربلا داد. زبان تشکر که بلد نبودم ولی پیش اون همه نماز گذار فقط به من داد.

راستش هدیه‌های دیگه هم بوده ولی یادم نیست.

ولی بعضی هدایا هستند که هدیه هستند ولی به نظر نمیان.

مثلاً عمری که پدر و مادر به فرزندانشون هدیه میدن. یا مثلاً دانشی که معلما به ما یاد میدن.

اما الان یاد یه هدیه افتادم.

تقریبا یک سال پیش یه پیرمرد رو تو خیابون سوار دوچرخه دیدم. خیلی صورت مهربونی داشت و لبخند قشنگی روی صورتش نشسته بود. جونی تازه بهم داد. خیلی حالم خوب شد. بله گاهی یه لبخند میشه یه هدیه. از خانواده‌ها تون و دوستانتون دریغ نکنید. گاهی خیلی زود دیر میشه. شب میخوابی. اما صبح بلند میشی می‌بینی رفیقت دیگه نیست که بغلش کنی.

خدانگهدارتون

پدر مادرهدیهمعلمتولدکباب
۹
۴
رسول کامبیزی
رسول کامبیزی
از مورخه‌ی پنجم اسفند ماه سال ۱۴۰۲ شروع به نوشتن کردم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید