
از همان شبی که بعد از نماز، در حیاط مسجد دیدمش و چشمهایمان به هم گره خورد، دلم فرو ریخت. تا به حال هرگز این فروغ نگاه را از کسی ندیده بودم. یعنی راستش را بخواهی اصلاً اهل نگاه کردن و به تماشا نشستن مردم نبودم چه برسد به ناموس مردم. نمیدانم شاید هم به سنی رسیده بودم که طرز نگاهها را تشخیص میدادم. قدش کوتاه نبود اما نمیشود گفت که قامتش مانند چنار کشیده بود. کمی هم توپول بود و با نمک نشان میداد. گاهی قبل از نماز میآمد و با دختران کوچک نمازگزاران، در حیاط مسجد مشغول بازی میشد.
خودم را به بابای مسجد رساندم. بیبی صغری هم کنار مش علی ایستاده بود و در گوش هم پچ پچ میکردند.
- سلام بیبی! سلام مشدی!
آب دهانم رو قورت دادم و گفتم: «بیبی! این دختره که کنار حوض آب ایستاده کیه؟»
بیبی با دست راستش چادرش را زیر چانه کشید و سرش را از بدن من سرک کشید و گفت: «آها دختر خانم ایرانی رو میگی؟!»
مظلوم نمایی کردم و گفتم: «خوب ... آره ... شاید ... من که نمیشناسمش بیبی. خواستم بیام ببینم که ... چیزه آخه ... » کمی این پا و آن پا کردم. مش علی به دادم رسید و من را از وسط این فضای سنگین نجات داد. دستش را روی شانهام گذاشت.
- خوب به سلامتی مثل اینکه باید شیرینی بخوریم. آره بابا؟!
- و الله چی بگم مشدی. حالا که خبری نیست. دوباره برگشتم و پشت سرم را دیدم. دوباره نگاههایمان به هم گره خورد.
- راستش خواستم بیبی صغری آدرسشون رو بده که با خانواده بریم برای امر خیر.
- ای بیبی! من و مشدی که سواد نداریم. نمیتونم بهت آدرس بدم ولی میتونم ببرمت از نزدیک نشونت بدم.
با بیبی قرار گذاشتم، فردا بعد صبحانه برویم پی خانهشان. از حواسپرتی جورابهایم را لنگه به لنگه پوشیده بودم. یک لنگه آبی، لنگهی دیگر هم سبز پستهای. بیبی پوزخندی زد و خندهاش را زیر چادرش پنهان کرد. به راه افتادیم. یک ربعی که راه رفتیم به امامزاده شاه عبدالعظیم رسیدیم. همان کنار در، سکویی درست کرده بودند. بیبی همان جا نشست. نفس نفس زنان از من درخواست آب کرد. یخچالِ آبسردکن زیاد فاصله نداشت. دو لیوان یکبار مصرف، آب آوردم. بیبی با یک دست لیوان را گرفت و با دست دیگرش دندان مصنوعیاش را درآورد. بعد هر جرعهای که آب میخورد، سلام بر حسینی میگفت. با پشت آستینم آب روی سیبیلم را خشک کردم.
- میگم بیبی! تا اونجا چقدر راهه؟
- کم طاقت نباش. چیزی نمونده. دو سه کوچه اونورتر میرسیم سر کوچهشون.
- بیبی! چرا این همه راه نماز میاد محلهی ما؟
- آخه تا وقتی باباشون زنده بود محلهی ما بودن، بعد از اون هم سر سالِ خونشون که تموم شد، اومدن یه خونهی کوچیکتر. ولی هنوز هم که هنوزه گاهی زینب اینجا میاد نماز. تو همین محله و مسجد خودمون بزرگ شد.
یا علی گفت و بلند شد. چادرش را روی سر و شانهاش مرتب کرد و راه افتاد. سر کوچشان که رسیدیم از دور در قهوهای رنگی را نشانم داد. سرم را گرداندم تا اسم کوچه را بخوانم.
"کوچهی شهید احمدعلی نیری"
برگشتیم محلهی خودمان. نزدیک نماز ظهر بود. مشدی در حال آب دادن به گلهای شمعدانی مسجد بود. بیبی را که دید گل از گلش شکفت.
- به به بیبی خانم! کجایی خدا خیرت بده. هر روز این گلها رو تو آب میدادی، امروز از کت و کول افتادم بیبی.
- خوب به زحمتش اینداختم مشدی. رفتیم خونه رو نشونم داد.
- عیبی نداره مشدی. کاری که برای اسماعیلم نتونستم بکنم. محمد هم جای پسر شهیدم. جای حجلهی دامادی براش، حجلهی شهادت درست کردیم.
مشدی هی هی کنان آب را بست و کنار باغچه نشست. خودم را کنارش کشیدم. دمق و پکرتر از آنی بودم که بتوانم کلامی حرف بزنم. بیبی به داخل مسجد رفت. دست راستم را روی پای مشدی گذاشتم. صورت مشدی خیس بود. چانهاش میلرزید. از کارم خجل شدم. فکر اینجایش را نکرده بودم. آخه بگو پدرت خوب، مادرت خوب، هیچ کسی در مسجد نبود که آمار این دختر را از این مصیبت دیدهها بگیری؟!
با مادرم رفتیم در منزلشان. البته من دورتر ایستادم. زینب با چادر آبی اناریاش در را باز کرد. بعد از لَختی صحبت، مادرم داخل منزلشان شد.
قرار گذاشته بودند که چند شب بعدش با خانواده برای خاستگاری رسمی و صحبتهای اولیه به خانهشان برویم.
از پدر و مادرم خواهش کردم بیبی صغری و حاج علی هم در مراسم خاستگاری باشند.
به جای دسته گل، یک گلدان گل شببو بردیم. عطرش فضای خانهی نقلی و تمیزشان را پر کرده بود. ساده و تمیز اما خودشان خیلی با محبت و گرم.
مشدی مجلس را دست گرفته بود. گاهی عرقچینش را جابجا میکرد و از اسماعیلش صحبت به میان میآورد. بیبی هم مدام به زینب میگفت "عروسم".
کمی که صحبتهای معمولی صورت گرفت، اجازه دادند که با زینب صحبت کنم. همان چادر با گلهای آبی اناری را سرش کرده بود. هر دو بلند شدیم و از جمع خانواده فاصله گرفتیم. کمی آنطرفتر نشستیم. آهسته و شمرده صحبت میکرد. سرش پایین بود.
من محو تماشای چشمان مشکی و کشیده و درشتش بودم.
مادرم سرفهای کرد و سرم را به سمتش برگرداندم. با ایما و اشاره تفهیمم کرد که "بچه حیا کن" اما کو گوش شنوا.
بیشتر او سوال میکرد و من پاسخ میدادم. وقتی هم از او خواستم که چه درخواستی دارد. گفت: «من را از مادرم جدا نکن.» به همین سادگی شدم داماد سر خانه. مراسم را شب عید غدیر برگزار کردیم. مسجد محلهمان شده بود قرق مراسم خانوادهی جدید امیدوار و تولایی. بیش از همه هم بیبی و مشدی خودشان را مصروف مراسم کرده بودند. انگار که حجلهی دامادی اسماعیلشان بود.
همه چیز تکمیل بود. از مداح و سخنران و تئاتر گرفته تا اطعام مهمانها که همه به یمن شب عید چفت و جور شده بود. بیش از همه هم دخترکانی خوشحال بودند که همبازی زینب بودند.
🖌 رسول کامبیزی