
کبری سیاه از آن زنهایی بود که چهرهی مردانه داشت. تجربه و سرد و گرم روزگار را چشیدن، چروکهای زیادی را به چهرهی نه چندان لطیفش تحمیل کرده بود. کمتر حرف میزد و بیشتر میشنید. جواب خیلی از سوالها را با لب و لوچه و تکان دادن سر میداد. پنجاه و پنج ساله نشان میداد. لقب سیاه را اهالی محل به او داده بودند. هیچ وقت کسی صورتش را سفید ندیده بود. گرد شغلش خوب بر چهره و دستان پینه بستهاش نشسته بود. هیکل تنومندی داشت. یکی از پیرمردها میگفت: «در جوانی با اون مچ انداخته و کبری پیروز شده.»
ازدواج نکرده بود. یعنی شاید هیچ مردی جرات نزدیک شدن به کبری را نداشت. هر چیزی که ناراحتش میکرد، تیر خشمآلود نگاهش، کار را یکسره میکرد. جثهی درشتش از فعالیتش کم نمیکرد. قد بلندی داشت. اهل محل به شوخی در گوش هم پچ پچ میکردند: «مادرش او را چطور زاییده؟»
صبح علی الطلوع که کرکرهی مغازهی ذغال فروشی اش را بالا میداد، یک کلمه میگفت: «یا حق!»
یک روز، یکی از اوباش ندیده و نشناخته از منطقهی دیگری با موتور آمده بود، دیده بود که کبری سیاه داخل مغازه، تک و تنها به کار مشغول است. هوا برش داشته بود. وارد مغازه شدنش همان و صدای شکسته شدن شیشههای کثیف و قدیمی مغازه همان. مردیکه، خونی و مالی از مغازه پرت شده بود بیرون. کسی جرات نزدیک شدن به مغازه را نداشت. اهالی نمیدانستند بخندند یا از تعجب شاخ دربیاورند.
معمولا بچههای محل، روبروی مغازهی کبری سیاه فوتبال بازی نمیکردند. مگر اینکه کبری برای خرید ذغال، مغازه را بسته باشد.
صبح به صبح جیرهی صبحانهاش یک کاسه آب کله پاچه بود و نصف سنگک نان، که عمو صفر، خروس خوان، برایش میگذاشت روی میزِ نزدیک پنجره. تنها زنی که مشتریاش بود، کبری بود و تمام. عمو صفر گاهی نصف مغز یا یک پاچه، کنار کاسهی آبش میگذاشت. صبحانهاش که تمام میشد، با پشت دستش لب و لوچهی چربش را تمیز میکرد و پشت دستش را با کنار مانتوی چرکمالش.
هر وقتی هم که باران میآمد مغازهاش را کلا تعطیل میکرد. چهرهاش عصبیتر به نظر میرسید. خانهاش کمی بالاتر از مغازهی عمو صفر بود. روزهای بارانی، عمو صفر میدانست از کبری و میز اختصاصیاش خبری نیست. نه اینکه کبری بیرون نیاید؛ میآمد ولی نه برای کسب و کار و نه صبحانهی چرب و چیلیِ عمو. از نانوایی بربری نصف بربری خاشخاشی میگرفت و نصف قالب پنیر را وسطش له میکرد. همان وسط کوچه نان و پنیرش را تمام میکرد. هیچ کس و کاری نداشت. نه رفیقی و نه فامیلی؛ و نه حتی اخلاقی که کسی بتواند یک سلام و علیک سادهای بکند چه برسد به اینکه کسی از زندگیاش با خبر باشد.
روزی هم که مُرد مسجد محل خیلی خلوت بود. هوا بارانی بود و گرفته. گاهی صدای رعد و برق سکوت محله را میشکست.
بانی مراسم ختمش، عمو صفر بود.
بالای اعلامیهاش نوشته بود «یا حق!»
🖌 رسول کامبیزی