کتاب «از دو که حرف میزنم از چه حرف میزنم» هاروکی موراکامی درباره دویدنش یکی از تاثیرگذارترین کتابهایی بوده که خوندم. از تاثیرات دویدن در زندگی شخصی و حرفهایش گفته. به همه دوستانی که دویدن رو شروع میکنند یا قصد دویدن دارن، حتما توصیه میکنم این کتاب رو بخونن. ذهنیت رو نسبت به چیستی دویدن و سختیها و لذتهاش شفاف میکنه.
از این کار موراکامی ایده گرفتم و به ذهنم رسید تاثیراتی که این مدت از دوچرخهسواری تجربه کردم رو به صورت مکتوب با همه به اشتراک بگذارم:
در طول سالها آدم محافظهکاری بودم و در مواقع زیادی تلاش کردم شرایط دیگران رو درک کنم و توجه به خواست خودم رو در مرحله دوم قرار بدم. اما بعد از تجربه لذتبخش یادگیری دوچرخهسواری که کامل در این پست توضیح دادم، حالا شرایط کمی تغییر کرده و در تلاشم اولویت اول رو به حفظ حال خوب خودم اختصاص بدم.
دوچرخهسواری در شهر، چالشی برای خروج از پوسته آدم محافظکارِ موقر و تجربه سبکی وصفناپذیره که البته برای خودم بسیار عجیبه. اوایل که در سطح شهر شروع به رکاب زدن کردم، نگاههای متعجب بخشی از جامعه و تصور اینکه با دیدن من چه فکری در ذهنشون شکل میگیره و چطور من رو قضاوت میکنن و چه عبارتی رو به زبان میارن، بهم فشار روانی وارد میکرد اما بعد از گذشت دو ماه، هر بار اهمیت این موضوع برام کمتر و کمتر شده که باعث میشه حس سبکی و لذت بیشتری رو تجربه کنم. مسلما سوهان روحی مثل این که مدام فکر کنی «وای حالا مردم چی میگن!؟» رو بذاری کنار و به این فکر کنی که وای چقدر حالم بهتره، کیفیت تنفس آدم رو هم بهبود میده چه برسه به اعصاب!
به عنوان یک آماتور، مسیرهای پر مانع و تنگ یکی از چالشهایی بوده که از اول بابت اینکه نتونم به درستی ازشون عبور کنم و یا با برخورد بهشون مورد تمسخر عابران قرار بگیرم، میترسیدم. این ترس هم درصد برخورد من با موانع مسیر رکابزنی رو چنان افزایش میداد که گاهی دقت میکردم که هیچ مانعی رو بدون برخورد رد نشدم. یه دور باطل!
جدای از اینکه دستهام برای کنترل فرمان ضعیف بود، ولی چالش اصلی «ذهنم» بود! ذهنی که از همه موانع فیزیکی مسیر یک مانع روانی ساخته بود تا بهم ثابت کنه دوچرخهسوار خوبی نیستم و قراره جلوی عابرین ضایع بشم! خیلی درگیر بودم که چطور این مانع ذهنی رو بشکنم، تا متوجه تفاوت نوع نگاهم به موانع فیزیکی شدم. اگر به جای نگاه کردن دقیق به مانع فیزیکی یک متری، به موانع فیزیکی یا المانی در ده متری نگاه میکردم، بدون اینکه منحرف بشم از مانع رد میشدم! دهها بار امتحان کردم، به محض اینکه چشمم از ده متری به جلوی چرخ معطوف میشد، سریع به مانع برخورد میکردم اما اگه افق دیدم رو کنترل شده به جلو حفظ میکردم، به راحتی و با حفظ فاصله مناسب از موانع و مسیرهای تنگ عبور میکردم.
دیدن مسیر ده متر جلوتر بهم اینطور موثر بود که میتونستم زودتر موانع رو ببینم و واکنش نشون بدم و ذهنم در عوض گیر کردن در حل چالش مانع جلوی چرخ، درگیر برنامهریزی برای ادامه مسیر میشد و کمتر از گذشته به ترس و نتونستن فکر میکرد. بعد از چند بار که این روش جواب داد به خودم گفتم:
همینه زندگی! هی بخوای ذهن و انرژیت رو درگیر چالشهای دورت کنی، هدف اصلی رو فراموش میکنی! رهاش کن بره رئیس!
وقتی توی خیابون پیادروی میکنم، مثل هزاران عابر پیاده دیگهی اونجا هستم اما وقتی دوچرخهسواری میکنم به دستهای تعلق دارم که عابران پیاده ممکنه فقط یک درصد از اونها رو در طول روز ببینن پس با احتمال زیاد به خاطر تفاوت به من و چهره من نگاه میکنن. از وقتی توی کلاس آموزشی توی مسیر پروانهها و البته خلاف جهتشون رکابزدم، یادم مونده که دهانم رو ببندم :) بعدترش هم چون استرس داشتم، با قیافه مضطرب یا متفکر رکاب میزدم و با همه وجود تلاش میکردم درست این کار رو انجام بدم. بعدترترش که تلاش کردم لذت ببرم و حس خوبم رو با سایرین به اشتراک بگذارم، سعی کردم لبخند بزنم و خوشحالی زیر پوستم رو به چهرهم منتقل کنم. رکاب زدن با لبخند حس آرامش بیشتری در خودم ایجاد کرده و البته لبخند بیشتری دریافت کردم :)
تا به امروز و در سطح دوچرخهسوار آماتور، خودسازی جسمی و روحی خوبی رو گذروندم. امیدوارم همزمان با پرورش جسمم، روحمم از موانع خودساخته ذهنی بیشتری رها بشه.