RYRA
RYRA
خواندن ۳ دقیقه·۵ ماه پیش

آرزو گم شده.

دیروز که بغض کرده بودم ، وسط ویدیو کال ازم پرسید
تو برای رها شدن از این احساسات چیکار کردی؟
فکر کردم
فکر کردم
فکر کردم
به تصویرش که هی شطرنجی میشد نگاه کردم و گفتم :فرار کردم!
من اونقدر قوی نبودم که بمونم ومشکلاتو حل کنم
من همیشه فرار کردم
از خانوادم
از خاطراتم
از مشکلاتی که میشد حل بشه و نشد
از هرکسی که آشناست
از تمایلاتم
از احساسات ضد و نقیضم
از هزاران هزار صفتی که من رو حتی با خودم غریبه کرده
از پمپاژ شدن خون توی رگام و لرزش دستم
از ناشی بودنم توی بیان صداهایی که تو سرم وول میخوره
"صداش قطع و وصل میشه"
"دوباره میپرسه :این وسط چی ناراحتت میکنه؟"
فکر میکنم
فکر میکنم
:



خود سانسوری!
من تا حد مرگ خودمو سانسور میکنم
تظاهر میکنم و ریرا رو پشت ادمی که نیست قایم میکنم
چون میخوام ازش محافطت کنم
چون این دختر برام عزیزه و هیچ جوره نمیخوام روحش آسیب پذیر تر از این بشه!
تفکرات* ری را *رو سانسور میکنم
گرایشات *ری را *رو سانسور میکنم
خواسته های* ری را *رو سرکوب نه !ولی سانسور میکنم
حرفایی که قراره به گوش بقیه برسونه رو سانسور میکنم
شاید چون تو جامعه ی همیشه سانسور شده ای بزرگ شدم
دلم نمیخواد بیرون از خونه ادم آشنا ببینم
دلم نمیخواد رفیقام بیش از حد وارد حریم احساساتم بشن
دلم نمیخواد بفهمن تو سرم چی داره میگذره
من زیاد مرزام‌ رو پر رنگ میکنم جوری که به خودم میام و میبینم، ادم فقط به تعداد انگشتای یه دستم توی روزمرم جا دادم
من از آدمایی که هویتمو میشناسن میترسم
همیشه غریبه هارو ترجیح میدم
مثلا توکه غریبه ترین آدمی بودی که میتونستی وارد زندگی من بشی





*لبخند میزنه*
"میگه :چرا خود سانسوری ازارت میده؟مگه نمیگی سلاحته برای محافظت از خودت؟"


اشکی که از اول مکالممون سعی داشتم سریز نشه، سریز میشه
سریع پاکش میکنم
که میگه : لازم نیست اینجوری با بغض حرف بزنی،گریه کن!

میگم خب ثمرش چی بود؟
ثمره ی این خودسانسوری رو شبها توی خوابای نصفه و نیمم میبینم
مثل دیشب که توی کابوس
جیغ زدم، گریه کردم
ترسیدم
صورتم عرق کرد
نوک انگشتام یخ زد
ولی نتونستم بیدار شم
توی کابوس موندم و هزار بار مُردم
انگار بدنم داشت ازم انتقام میگرفت
بیدار که شدم نفس کشیدن برام سخت بود
کف دستام رد ناخنام مونده بود

"میگه اگه بپرسم چه خوابی دیدی ناراحت میشی؟"
میگم خوب یادم نیست
فقط یادمه یه گله ادم بودن که زمین تا اسمون با من متفاوت بودن
انگار جای اشتباه متولد شده بودم
انگار آدمای دورم اشتباهی بودن
انگار اصلا سر جام نبودم
پوست لبمو میکنم و میگم دیروز که بهاره کیک تولدمو گرفت جلوی صورتمو گفت آرزو کن الکی چشمامو بستم ولی هیچ آرزویی نکردم
یعنی خیلی فکر کردم ولی آرزو روپیدا نکردم
آرزو گم شده و منم باهاش گم شدم و ترسناک تر از اون اینه که آدمای امنم رو هم دارم گم میکنم





چشماش گرم و مهربونه و تشویشمو اروم میکنه
میگه :"تفاوت همیشه سخته
رشد کردن از اون سخت تر
مگه میشه بخوای رشد کنی و بین تو و اطرافیانت تفاوت بوجود نیاد؟
مگه میشه قدرت رشد کردنو داشته باشی اما جرات متفاوت بودنو نداشته باشی؟
میگه ریرا جان
میتونی تو باتلاق بمونی و جلوی رودخونه مغزت سد بچینی و بذاری افکارت بگنده!ولی پذیرفته بشی و از متفاوت بودن اذیت نشی
یا میتونی ریرا رو از قفس رها کنی و بهش جرات پرواز بدی
بذاری بالهاشو باز کنه
بذاری حقیقت رو بفهمه ولو به قیمت طرد شدن
کدومو انتخاب میکنی؟

اون حرف میزد و من فقط همین یه بیت از "حسین جنتی" تو سرم میچرخید


آب از سرم گذشته و بارانم آرزوست!
سد بسته‌اند و لذّتِ طغیانم آرزوست


آرزو
[زنی كه رام نشد، تا ابد تمام نشد] 35.699738,51.338060
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید