هدی میگه جلساتمونو کتبا بنویس رو کاغذ یا توی نوت گوشیت
جاهایی که برات مهم هست رو هایلایت کن
هدی میگه اسم آدمایی که براشون مهم هستی رو بنویس و بهشون فکر کن
میگه این کارو بکنم که بند نازکی که به دنیا وصلم کرده قطع نشه.
میگه به حضورت توی زندگی اطرافیانت فکر کن
به اینکه نبودنت میتونه چه آسیبی بهشون بزنه
بهش زل میزنم و میگم این حضور ناقصم بیشتر بهشون ضربه میزنه
من رنجیدم و حالا میخوام که همه رو برنجونم
من زخم های بزرگی روی بدنم دارم و میخوام روی بدن آدما رو زخمی کنم
من از انباشت خشم خستم و میخوام خشمم رو روی ادما پیاده کنم
وقتی یه بچه ی ۱۶ ساله بودم اولین بار خودت بهم گفتی ورزش رزمی رو جدی بگیرم که تا حد زیادی از خشممو تسکین میده
من تکواندو رو امتحان کردم و بینهایت دوستش داشتم
بعد از اینکه بابا بهم گفت مچ دستام قویه بوکسو امتحان کردم
عاشقش شدم و دنبال وقت اضافه که خودمو برسونم باشگاه.
ولی خب میدونی ؟
راه نجات این نبود
بهش میگم
من حقیقتا یادم نمیاد آخرین بار که وقعا دلم برای کسی سوخت کی بوده
صحنه های دردناک جدیدامنو غمگین نمیکنه
من فراموش کردم آخرین باری که عذاب وجدان داشتم کی بوده
من خودخواه هستم و به هیچکس بیشتر از خودم اهمیت نمیدم
من آدم فداکاری نیستم
من آدم مهربونی نیستم
من جواب محبت اطرافیانمو اونجوری که باید نمیدم
میفهمم جلسه ی تراپی دوباره تبدیل شده به محلی که دارم توش اعتراف میکنم
ولی من عاشق اعتراف کردنم
این چهارمین دفتر ۱۰۰ برگیه که تموم کردم
و ذهنم هنوز آروم نگرفته
انگار زنده هستم که اعتراف کنم و بابت اعتراف هام سرزنش بشم
ولی هدی فقط بهم نگاه میکنه
توی دفترش یه چیزایی مینویسه
و سرزنشم نمیکنه
من حرف میزنم
هدی تند تر مینویسه
بهش میگم هفته ی پیش توی عصبانیت آینه ی اتاقو شکوندم
بهش میگم من دو هفته ی پیش توی خیابون به زنی که دنبالم راه افتاد و به حجابم گیر داد محکم سیلی زدم
بابت جای انگشتام روی صورتش یا بابت اینکه گریش
گرفت،ذره ای عذاب وجدان ندارم
بهش میگم دوباره چشمامو میبندم و صدامو تا حد ممکن بلند میکنم و فراموش میکنم آدمی که رو به روم ایستاده قلب داره
هدی حتی توی چشماش هم محکومم نمیکنه
[جلسه تموم میشه]
و من فکر میکنم که شاید اعتراف هام توی اون اتاق اغراق آمیزن؟
شاید اونقدری که فکر میکنم بُعد تاریک نداشته باشم؟
شاید این دختر بچه ی معصومی که نشسته توم رو دارم زیادی بد جلوه میدم؟
دختر دایی برام این عکسو میفرسته
یه نقاشی از بچگیامه که گذاشته پشت قابش
قلبم نرم میشه و به این فکر میکنم ریرا وقتی موهاشو دو گوشی بسته و این نقاشی رو کشیده به چی فکر میکرده؟
از چیزی عصبانی بوده اصلا؟
میدونسته انباشت خشم چجوریه؟
هدی میگه:
مراقب صدای والد درونت باش که توبیخت نکنه
مراقب باش که ریرا رو آزار نده
مراقب باش بابت اشتباهاتی که مقصرشون تو نیستی سرت فریاد نکشه.
کتاب نامه های فروغ برای شاپور و میخونم
فروغ یه جا نوشته:
تو حق داری مرا کتک بزنی زیرا من بد شده ام
خیلی بد شده ام
عوض اینکه تو شوهر خوب و دور افتاده ام را با حرف های شیرین تسلی بدهم مرتب به تو فحش میدهم
زبان مرا باید برید
من سزاوار این مجازات هستم)))
چند بار میخونم باور نمیکنم اینا رو فروغ نوشته باشه
و در نهایت غمگین میشم که فروغ هم از خودش دربرابر والد درونش مراقبت نکرده.
کاش میشد بغلش کنم.
خودم رو
فروغ رو
و تمامی کودک های بالغ شده ی بی پناه رو!