بگذار از اولِ اولش بگویم
من دلم میخواست بدون هیچگونه تعلقی زاده شوم
بدون جنسیت
بدون جبهه ی فکری خاص
بدون مذهب
بدون عشق
بدون ایمان و باور
و فضیلت ها و کثافت های اخلاقی
من دلم میخواست بدون" مادر" و" پدر" و "دوست" و" آشنا "و" اقوام" و "هموطن "و "وطن "و مرز "و
"میهن دوستی" و "چارچوب"و"قانون " و" دادخواهی " و" خیر خواهی" و "سیاست" و "لجنزار فکری" زاده شوم.
دلم میخواست به دور از جعبه ی سیاه وحشی خانه ی مان و اطلاعات خزعبلش
به دور ازهرگونه رسانه ی داخلی و خارجی و خودی و غیر خودی ومعاند وغیر معاند وخیر خواه و شر خواه
زاده شوم
دلم میخواست
بدون هدف و آرزو و دستاورد و تلاش و یا جان کندن و ثروت و خانه و ماشین و قیمت دلار و تحریم و ویروس و ویرانی
و به دور از جنگ و تحجر و حرامزادگی متولد شوم
دلم میخواست بدون فکر و خیال و رویا
بدون محل تولد
بدون زمان تولد
بدون نام و نام خانوادگی
به دور از اسم و رسم و نجابت و لطافت و عطوفت و دلسوزی و مطالبه گری و درماندگی و اعتراض واغتشاش و سقوط و عروج
به دور از عزا و عروسی و الکل و رقص های ترسناک و مستی و گریه ی بعد از آن
دلم میخواست به دور از" تهدید "و" قتل" و" جنایت" و" لجاجت" و" مردانگی" و زنانگی "و "گرایشات جنسی "و "تراپیست" و" قرص های ارامبخش" زاده شوم
دلم میخواست بدون پیشینه
بدون آینده
بدون تاریخ
دلم میخواست بدون ساز و صدا و آواز و رقص های محلی
بدور از سال نو و تبریک و بوسه و حسرت و مرگ ، زاده شوم
خلاصه اش را بگویم
دلم میخواست یک" من" باشم
و یک دنیا "هیچ" اطرافم باشد!
به راستی این" هیچستان "کجاست که آدمی بعد از دویدنهای فراوان
با یک قلب زنگ زده ی بی رمق
به زیر سایه منحوسش پناه میبرد؟
حالا تصور کن آدم سالیان سال در قربانگاه به انتظار تیغ بنشیند و قربانی هم نشود.
«فرار بیفرجام»