پاکت سیگارمو جا گذاشتم توی جیب شلوار جینم که مونده توی کمد خوابگاه
چون فکر میکردم قراره زود برگردم و شبا که هوا خنک تره با فاطمه گوشه ی حیاط توی اون آلاچیقا بکشیم
ولی جنگ شد حالا حتی نمیدونم آیا میتونم وقتی سرمو گذاشتم روی پاهای فاطمه سیگار دیگه ای بکشم یا نه
کتاب سمفونی مردگان رو جا گذاشتم روی میز کتابخونه طبقه ی بالای خوابگاه
چون دلم میخواست نصف شب توی ظلمت ترین وقت شب برم اونجا و بخونمش و بخاطر پیچیدن صدای باد از پشت پنجره لرز بیوفته به دلم
اما حالا توی اتاقمم و دارم کتاب برادر کوچیکه رو میخونم و و برعکس کتابی که رها بهم داد پر از خطکشی و جمله های کوتاه توی حاشیش نیست که دلمو گرم کنه
مریم عجیب ترین و مثل همیه قشنگ ترین تبریک تولدشو برام نوشته و من به این فکر میکنم که نوشتن جمله ها از راه دور دیگه ارضام نمیکنه
پوست بدنم به بغل شدن احتیاج داره
صورتم به بوسیده شدن
و گوشم به شنبدن صدای آدمای مورد علاقم از نزدیک ترین حالت ممکن

مغزم این روزا بزرگ شده
انقدر بزرگ که کلمو به زور روی تنم نگه داشتم
حتی آهنگای گوگوش هم سبکش نمیکنه
آقای(آ) بهم پیام داده که ببینه توی این شرایط حالم خوبه یا نه
ادای آدمای عاشق رو در میاره و مثلا میخواد تظاهر کنه براش مهم نیست توی آخرین مکالممون بدترین حرفای دنیا رو بهش زدم و تهدیدش کردم که اگه باز نزدیکم بشه کبریت میکشم روی زندگیش
از نوتیفش حالت تهوع میگیرم
توان جنگیدن باهاش رو ندارم دیگه
مثل روزی که بیخیال قرار گذاشتن باهاش و مشت کوبیدن توی صورتش شدم
«فقط براش مینویسم«کاش انقدر آدم بدی نبودی
و پیام های بعدیش رو نادیده میگیرم

ساعت شش صبح کلی میسکال و پیام از دوستام دارمکه خلاصش اینه
اونجا رو زدن؟
نزدیکت بود؟
خوبی؟
مینوسم که صدای انفجارو شنیدم
ولی منگ بودم و از جام بلند نشدم
فقط خوابمو ادامه دادم
و فاطمه باز این فرضیه رو مطرح میکنه که شاید یواشکی دراگ خاصی مصرف میکنم که هیچ شرایطی نمیتونه مضطربم کنه
ولی حقیقت اینه که گاهی مضطرب میشم
فقط به قدری نادیدش گرفتم که شاید دیگه واقعا جایی توی قلبم نداره
حالا ساعت دوازده شبه
آهنگ عاصی شاهین نجفی برای بار هزارمه داره پلی میشه و مثل یه دیوونه ی به تمام معنا مدام تکرار میکنه:
(خدای را ببر از یاد که بر او پناهی نیست)
جمع شدم گوشه ی تخت و به شمعی که آب میشه زل زدم
ده صفحه از کتابو خوندم
شمعو برمیگردونم روی کف دستم و سوزش پارافین ضربان قلبمو تند میکنه
یادم رفته بود که چقدر این سوزشو دوست دارم.
یادم رفته که چیزای احمقانه منو تا چه حد سرزنده میکنه