جایی می ایستم، پاهایم انگار به زمین نخورده اند، مانند حباب نیمه جانی هستم که هی باد میشود، هی باد میشود و دست آخر بین زمین و هوا میترکد.... با خودم لج کرده ام. برای بار هزارم از خودم میپرسم اینجاچه میکنم. برای توضیح چه چیزی به اینجا آمده ام. من با این لباس های سیاه و احساس بیهودگی عمیقی که در جانم متولد شده! اینجا روبه روی دانشکده ی هنرهای زیبا، به دنبال چه آمده ام... فکر میکنم که برگردم و خودم را در خانه حبس کنم. اطمینان دارم کسی نگرانم نخواهد شد، اطرافیانم عادت دارند که مدتی گم و گور شوم و بعد دست از پا درازتر برگردم. چند قطره باران روی سایبان بالای سرم میریزد و صدا میدهد. از دانشگاه که بیرون میزنم چشمم میافتد به بساط کتابهای دست دوم و کهنه ای که کم کم دارند نم برمیدارند. فروشنده پسری بلندقامت با دستهایی دراز است، موهای حنازده ای دارد و دهانی که انگار به گفتن حرف مهمی باز مانده باشد. حواسش به بساطش نیست. زل زده به آن دست خیابان و چیزی را می پاید.، طاقت نمی آورم، نزدیک میروم و بلند میگویم. آقا کتابات خیس شدن
بدون اینکه نگاهم کند گوشه ی نایلون بزرگ و سفیدی را روی کتابهای باران زده میکشد و زیر لب میگوید.. نمیخری؟
خب... جای کتابها امن است. به یاد شاهرخ
د لش میرفت برای کاغذ و کتاب، اولین کتابخانه ای که دیدیم، کتابخانه ی عموی مادرمان بود.. با چهارقفسه ی کوتاه و جمع و جور در اتاقی که فقط مخصوص مهمان ها بود. ظهر تابستان بود، مطمئنم کهتابستان بود از آنجا که باریکه ی نور از لابه لای تیرکهای چوبی سقف راه افتاده و روی فرشهای قرمز اتاق سرریز شده بود. پنجره که رو به کوچه ای قدیمی و خلوت باز میشد قاب دیواری آراسته به شاخه های ترد انگور بود، دانه های انگور مثل دانه های تسبیح حاج صفدر، پدربزرگمان، روشن و درشت بودند . اتاق بوی توتون و تنباکوی سوخته میداد، بوی کلاه پیرمردها وقتی بعد از گشت و گذار در روستا به خانه برمیگشتند و بوی فتیله ی سوخته ی توی چراغ نفتی... من حسابی ترسیده بودم ولی شاهرخ با کنجکاوی زل زده بود به کتابهای قدیمی و قطوری که روی هم سوار بودند... کمی بعد دست دراز کرد و تنها کتابی را که روی جلدش عکس های درهم و برهم داشت، برداشت. سالهابعد وقتی آن کتاب را در کتابخانه ی بزرگ دانشگاه و بین هزاران کتاب دیگر دیدم، در آغوشش گرفتم و یک دل سیر برای گوژپشت پنهان شده بین ورقهای کتاب و آن روز تابستانی گریستم.
چند قدم رفته را برمیگردم میگویم گوژشت نتردام رو داری؟
انگار که از قبل حدس زده باشد که چه میخواهم، دستش را میبرد زیر کپه ی کتابهای قطور و چندساله و همان عکس درهم و برهم سالیان دور را بیرون میکشد... حالا که خوب نگاه میکنم جلد روی کتاب منظره ی کلیسایی متروک را نشان میدهد که سایه ی عجیب وتنهایی کنار ناقوسش چمپاتمه زده است،با خودم فکر میکنم چرا آن روز وقتی شاهرخ تصویر را نشانم داد، چیزی ندیده بودم؟! شاید چون هنوز آن زمان سایه ی تنهایی را نمیشناختم، چیزی که مدتها بود پشت سرم راه می رفت...
...
کودکی ام در خانه ای بزرگ و پر جمعیت گذشت... حالا که عمیق تر فکر میکنم، همه مان تنها بودیم،من بیشتر. فرزند کوچک خانواده ای که چندسالی میشد به شهر کوچکتری آمده بودند تاشانس خود را در جایی غیر از زادگاهشان محک بزنند
تامین مخارج زندگی به عهده پدر و عموی بزرگترم بود. مخارج ۱۲ نفر آن هم در شهری که حتی برای مردمان خودش هم خیری نداشت. پدرم مرد عبوسی بود، هیچ تصویری از کودکیم را به یاد ندارم که پدرم در آن خندیده باشد،اصلا بهتر است بگویم به جز چند برخورد چیز زیادی از او در آن سالها در خاطرم نمانده است. او سنتی فکر میکرد، سنتی عمل میکرد و از هرچیزی که با عرف، مذهب و عقاید سنتی اش در تعارض بود، فرار میکرد. نمازهایش را ب بلااستثنا در مسجد محل میخواند و تمام روزه هایش را میگرفت، حتی اغلب برای رفع گرفتاری آدمهای زیادی قدم پیش میگذاشت اما پدری نبود که هیچ دختری آرزوی داشتنش را داشته باشد. با اینهمه فریده را دوست داشت، مهشید هم اورا دوست داشت. او میتوانست ماهی یکبار لباس بخرد، با پدر برای سوارشدن به چرخ فلک بیرون برود و آلاسکا به دست برگردد. میتوانست شبها کنار پدر بخوابد روی تشک بزرگ و گلداری که مادر یک هفته ی تمام بالا پایینش کرده بود تا به قاعده شود،با رویه ای به نرمی مخمل که همیشه بوی صابون عطردار میداد. او این امتیاز را داشت که گاهی ماتیک قرمز مادر را بردارد و روی تمام صورتش نقاشی بکشد،به جان فرید بیفتد و دق دل ما راهم سر ش خالی کند بدون اینکه توسری بخورد و توبیخ شود. فرید فرزند اول خانواده بود. 6 سالی از من و شاهرخ بزرگتر بود و دوسالی هم از مهشید. زورگو بود و جدی. از همان کودکی سعی میکرد مثل پدر باشد، به ندرت میخندید و زیاد فکر میکرد. از اینکه از او بترسند، لذت می برد، بزرگتر بود و ریاست طلب. پدرم چیزی بروز نمیداد اما وقتی فرید حرفی میزد یا کاری انجام میداد که باب طبعش بود، نگاهش روشن میشد و آلوده به فخری ساده لوحانه. همه ی ما بچه هامیدانستیم که فرید بیش از ما در برابر قوانین و افکار پدر عناد دارد اما از آنجاکه تمام آن در درونش بود، در نگاه دیگران پسر خلف پدر، مطیع و به قولی جانشین اصلح او بود. شاهرخ اما نقطه ی مقابل او بود، باهوش سرکش مهربان و ز لال. پسری با جثه ای کوچک و قلبی بزرگ. من و او دوقلو بودیم،زاده ی سرمای روزهای آخر آذر ماه.
درست روزی که مادرم فکرش را نمیکرد، درد به سراغش می رود. گاهی اوقات که بی خوابی به سرمان میزد و آرام نمیگرفتیم، مادر داستان آن روز بارانی و سرد را برایمان میگفت و ما را حسابی بند رختخواب میکرد. او اینطور تعریف میکرد :یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود، غیر از خدای مهربون هیچکس نبود
تو این دنیای پر از هیاهو یه مادر خوشحال با دو تا فرشته ی کوچولو و زیبا توی دلش زندگی میکردن. اونا همش وول میخوردن و پا میکوبیدن که زودتر به دنیا بیان. تا اینکه توی یه روز قشنگ و ویژه، خدا تو گوش مامانی گفت :دیگه وقتشه
درختا برگای طلایی و سرخشون رو فرش پای فرشته ها کردن و ابرا با خوشحالی بارون خدارو مثل برف شادی ریختن رو سر درختا و دشتها و کوه ها... دوتا فرشته ی کوچولو که مثل ماه بودن حالا دیگه میتونستن حسابی ورجه وورجه کنن.. آزاد بودن و شاد..........
این داستان تولد ما بود، من و شاهرخ. البته مطمئنم چیزهایی را بین این دسته ی آراسته ی کلمات جا انداخته ام، شاخ و برگ دارتر از این حرف ها بود، آمدنمان، شادیمان و اشتیاقمان برای دیدن دنیا!
در عالم کودکی حسابی به خودمان می بالیدیم و هربار که از حرص کارهای فرید و مهشید آتش میگرفتیم، این افسانه ی زیبای دروغین آبی بود روی آتش درونمان. هر دوی ما بارها پیش خود اعتراف کرده بودیم که این داستان، اجتماعی از یک مشت کلمات نخ نمای مطرود است که ذهن درمانده ی مادر برای پناه دادن به اندوه ما در برابر آسیب دیگران میسازد و آنچه گذشته ی ماست حاصل جبر و طبیعت بوده و دنیایی که منتظرمان بود ،چیزی برایمان در چنته نداشته.